آخجون . نیویورک و نیاگارا ! اومدم ....
کنفرانس تموم شد . فکر کنم بعد از شیش سال اولین سفریه که میرم و واسه کسی سوغاتی و جایزه نمیخرم. به مامانم تلفنی گفتم اینو گفت خاک بر سرم مگه قرار نبود واسه زن آینده ت از هر شهری که رد میشی یه چیزی بگیری ؟ طفلی هیچی نمیدونه پسرش تو یه ماه چقدر عوض شد .
طاهره عروسی کرد. خیلی ناز و خوشگل شده بود. بیشتر از اونی که کسی بتونه فکرش رو بکنه . دلم براش تنگ شده خیلی. فکرشو بکن ... تو عروسیش حتی نبودم بغلش کنم ! شوهرشم اگه اینجا رو میخونه بدونه که باید هفته ای هفت بار واسه ش گل بخره از گل نازک ترم حق نداره بهش بگه گفته باشم. اصنم اعصاب ندارم رخت شوهرش رو ببینم . اصنم ازش بدم میاد که اومده اونو گرفته ... اصنم به من چه که طاهره دوسش داره ٬ من دلم نمیخواد هر کی که دوسش دارم یا زن بگیره یا شوهر کنه ... اونم نه هرکی ... اونی که از وقتی یادمه با هم یا بازی میکردیم یا دعوا !
دیگه چی؟ آها ... دلم میخواست ایران بودم ، نه برای اینکه تو عروسی شرکت میکردم یا نه برای اینکه مادرم یکی رو داشت که بغل اون گریه کنه ، واسه اینکه یه نفر هست که میخوام خودش و زندگیش رو آتیش بزنم. به این نتیجه رسیدم که مهم نیست که نمیتونم بفهمم ازش متنفرم یا دوسش دارم ولی این حقو دیگه به خودم میدم که آتیشش بزنم. برم ایران ... زندگیش رو میکنم چهار شنبه سوری ... حالا ببین.
چند وقته رویاهام عوض شدن ٬ آدمام عوض شدن .. زندگیم خالی شده. خودمم دارم عوض میشم. خوب یا بدشم دیگه واسم مهم نیست .
یکی از فکرایی که همیشه من مینداختم عقب همین ماجرای ادامهی زندگی بعد از تموم شدن درس بود. چند وقتیه که جدی دارم بهش فکر میکنم ٬ هر چقدر بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که هر کاری بکنم آمریکا موندنی نیستم. تقریباً دیگه مطمئنم ...
خب اینم یه سری از دری وری های آخر شب بعد از کنفرانس تو بالتیمور. گشنمه ٬ برم یه چیزی بخورم بیام شاید بازم بنویسم...
پ.ن. کامنت دونی من بازه به خصوص واسه پستایی که خصوصیترن ٬ کامنتی هم پاک نمیکنم من ٬ ولی کامنت مسخره و احمقانه بده کسی فحش خواهر مادر میدما ... گفته باشم بعداً به کسی برنخوره.