...
دنیا میچرخد
حجم ها به طور اغراق آمیز کوچک و بزرگ میشوند.
من در مرکز دنیا می ایستم و دستور میدهم که همه چیز بچرخد.
و دست های تو را میگیرم و میچرخم.
تو سرت گیج میرود.
افتادن ترس ندارد . حتی اگر بقیه بفهمند
باور کن. همه دوست دارند بچرخند. ولی همه میترسند
ولی وقتی بیفتی حتی بقیه بیشتر دوستت خواهند داشت
چون تو فعال شده ی یکی از بزرگترین خواسته های آنهایی
دستانت را به من بده و به من بگو بچرخم
بگو که گذشته و آینده وجود ندارد
بگو که همه اینها ترفندهای زمان است برای سرگرم کردن دنیا
بگو که وقتی گوشه اتاقم تنها نشسته ام و میفهمم همه چیز ثابت ست و این منم که میچرخم از من خداحافظی نمیکنی.
بگو که ثابت نشدی و با من میچرخی.
لعنتی بچرخ. حتی وقتی من شک میکنم
خوب میدانم که تو هم ترسیدن را دوست داری .
تو هم دوست داری پرت شوی و صدای له شدن استخوان هایت را بشنوی.
دنیا ثابت میشود.
سرم گیج میرود
اشکهایم گله میکنند از ثابت شدنم.
و من احساس غریبی میکنم در این صفحه که نمیدانم مال کیست.
فکر میکنم که روزمرگیها احاطه ات کرده اند .
و خوب میدانم تنها راه وجودم برای تو و این صفحه چپاندن خودم در کلمه های جنده ایست که مدتها پیش بکارتشان را از دست داده اند
سرم گیج میرود ..
و صدای گریه ام تا بی نهایت منعکس میشود.