میام خونه
میرم تو اتاقم ٬ در رو میبندم
بارون که میاد صداش میپیچه تو اتاق. به صداش گوشم میدم و با خودم فکر میکنم صداش عجیبه.
چراغا رو میبندم و روی تخت به دیوار تکیه میدم و به صداش گوش میکنم.
اتاق که تاریک میشه چشمم دیگه چیزی رو نمیبینه.
اینجا تاریکه ٬ چشمهام رو باز میکنم و تو تاریکی دور و برم رو میگردم.
چیزی پیدا نمیکنم و ... بازم گوش میدم.
صدای خوردن بارون روی شیشهست
اتاق خوابم پنجره داره ٬ به صداش گوش میدم و کمکم میفهمم ...
بیشتر از اینکه صدای بارون باشه ٬ صدای شیشهست .
دیدی چشمای آدم به تاریکی عادت میکنه ٬ بعد کم کم همه چیزایی که تا حالا تو تاریکی گم بوده رو میبینی ؟
انگار یه کم که توی تاریکی بمونی از توی چشمات یه نوری میاد بیرون و اون چیزایی که تاریک بوده رو روشن میکنه.
حالا میبینم.
چشمام رو میبندم ...
هنوزم میبینم.
کوچیک بودم٬ خیلی کوچیک. خونمون نزدیک میدون بهارستان بود.
میدون بهارستان رو دوست داشتم. خونمون طبقهی اول بود.
یه حیاط داشت که من همیشه توش با دیوار خونه فوتبال بازی میکردم. ساعتها و ساعتها و ساعتها.
یه طرف زمین من بودم ٬ یه طرف زمین دیوار.
من و دیوار با هم دوست بودیم.
چشمم رو که باز میکنم بازم همون دیواره رو میبینم.
یاد بابام میفتم.
بابام اونموقعها موتور داشت.
اونموقع ها ما ماشین نداشتیم.
من فکر میکردم ماشین مال آدمهای خیلی پولداره ٬
من فکر میکردم وقتی که ما ماشین دار بشیم خیلی پولدار میشیم.
فکر میکردم وقتی ما پولدار بشیم مامانم مجبور نیست منو از کوچه پسکوچه ها بیاره خونه که دیگه من جلوی اسباببازی فروشیها وانستم و اونا رو نگاه کنم.
البته من هیچوقت از مامانم نمیخواستم چیزی واسم بخره ٬ ولی خب اون میدونست که من دلم میخواد و نمیخواست ببینه من دلم میخواد و اون نتونه بخره.
بابام صبحا میرفت سر کار٬ قبل از اینکه من از خواب بیدار بشم و برم مهدکودک.
چشمای آدم به تاریکی که عادت میکنه همه چی رو میبینه.
میبینم که وقتی بابام شب با موتورش از سر کار برمیگشت من میدوئیدم دم در.
میخندیدم ٬ خوشحال میشدم که اومده خونه
دیدنش خوب بود.
خیلی خوب بود.
آخه مامانم تو روز خیلی وقتا دعوام میکردم. بابام دعوام نمیکرد (کم دعوام میکرد).
بغلم میکرد.
بابام خیلی بزرگ بود.
اونقدر بزرگ بود که برای اینکه من بتونم بپرم بغلش جلوی در کیفش رو میذاشت روی زمین و دو زانو میشست جلوی در و دستش رو باز میکرد تا من بتونم بغلش کنم.
من همیشه فکر میکردم بابام خیلی مرد قویایه ٬ چون وقتی کنارش راه میرفتم اون از من خیلی بلندتر بود و قدماش خیلی بلند. من باید میدوئیدم تا بهش برسم.
بعضی وقتا که با خودش شیرینی میخرید میاورد خونه خیلی خیلی خوب بود.
من نون خامهای خیلی دوست داشتم.
بابام بعضی وقتا میومد خونه و با خودش نون خامهای میاورد.
من نمیدونستم واسه چی اون شیرینی رو خریده ٬ فکر میکردم واسه من خریده ٬ بعدنا فهمیدم که خیلی وقتا واسه من نبوده واسه مامانم بوده ولی میداد من.
مامانمم اینجوری راضی بود البته٬ کلاً خانوادهی خوبی بودیم ٬ سر این چیزا دعوامون نمیشد.
من بابام رو دوست داشتم.
هنوزم صدای بارون میاد.
صدای بارونی که میخوره به شیشهی اتاقم.
سرم رو میچرخونم و به پنجره نگاه میکنم.
چشمام رو میبندم و به اتاق خونهی کودکیم فکر میکنم.
سعی میکنم.
نمیتونم.
چشمام رو باز میکنم و بازم به صدای بارونی که به شیشه میخوره گوش میدم.
یادم میاد که وقتی که کوچیک بودم اتاقم پنجره نداشت.
چند وقت بعد خونمون رو عوض کردیم. خونهی جدیدمون بزرگتر بود.
یه حال بزرگ داشت ٬ که واسه منی که خیلی کوچیک بودم ٬ خیلی بزرگ بود.
خونهی جدیدمون حیاط نداشت ٬ ولی من توی هال بازی میکردم. هالمون چهار تا پنجره داشت.
یه راهروی باریک داشت خونمون که تهش اتاق خوابا بود. اتاق من از همه کوچیکتر بود.
اتاق من ٬
بازم پنجره نداشت.
ما پولدار شده بودیم. چون بابام میخواست ماشین بخره. من هر هفته باهاش میرفتم پارکینگ بیهقی که تو میدون آرژانتین بود.
من واسه بابام دنبال ماشین میگشتم.
ما ماشین خریدیم ٬ من ماشینمون رو خیلی دوست داشتم.
بابام برامون شیرینی خرید.
من شیرینی نون خامهای خیلی دوست داشتم.
من کمکم بزرگ میشدم. مدرسه میرفتم.
راهنمایی که میرفتیم رفتیم طرفای چهارراه پاسداران. خونهی اونجامون رو هم خیلی دوست داشتم.
اتاقم رو هم همین طور.
حیاطش رو هم همین طور. توی حیاطش هم فوتبال بازی میکردم ٬ هم بسکتبال هم اینکه باغچه داری میکردم.
من از مدرسه که برمیگشتم میرفتم پیچشمرون سوار تاکسی های چارراه پاسداران میشدم. اون موقعها کرایهشون ۳۰ یا ۳۵ تومن بود.
قیافهی خیلی از رانندههاشون رو یادمه. پیر بودن بعضیاشون ٬ با ریشا و موهای خیلی سفید.
خونهی جدیدمون خوب بود. بزرگ بود ٬ شایدم من خیلی کوچیک بودم ٬ نمیدونم.
ولی اتاق من هنوزم پنجره نداشت.
تا حالا هیچوقت به این فکر نکرده بودم که اتاقام هیچوقت پنجره نداشت. هر خونهای که میرفتیم تقریباً معلوم بود کدوم اتاق اتاق منه.
کوچیکترین اتاق و دنجترین اتاق همیشه مال من بود. چون داداشام دوقلو بودن با همدیگه تو یه اتاق باید زندگی میکردن ٬ من که تنها بودم اتاق کوچیکه رو بر میداشتم.
همیشه از اتاقای کوچیک خوشم میومد.
جای دنجی که فقط مال من باشه رو دوست داشتم.
روزی که من آخرین امتحان دورهی راهنماییم رو دادم
از اون خونه بلند شدیم.
وقتی که از پاسداران میرفتیم ٬ کرایههای پیچشمرون تا چارراه پاسداران شده بود ۷۵ یا شایدم ۱۰۰ تومن.
اومدیم اکباتان.
من٬
عاشق اکباتان شدم.
خیلی زود.
خیلی زیاد.
خیلی.
وقتی میومدیم اکباتان کرایههای اکباتان تا میدون آزادی ۲۵ تومن بود.
من دیگه بزرگ شده بودم.
بعد از یه مدت ما دو تا ماشین داشتیم.
من یه اتاق کوچولو داشتم که هنوزم پنجره نداشت.
من قدم از بابام خیلی دیگه کوتاهتر نبود.
من دیگه بابام رو هیچوقت بغل نمیکردم.
حتی خیلی وقتا به نظرم بابام مرد بزرگ و قویای نبود.
من مادرم رو هم بغل نمیکردم.
مادرم با من خیلی حرف میزد.
تمام حرفای دنیاش رو میاورد و به من میگفت.
من گوش میکردم.
مادرم منو خیلی دوست داشت.
چون من کسی بودم که اون میتونست بیاد و حرفاش رو به اون بگه و اونو دوست داشته باشه و براش گریه کنه و اون راهنمائیش کنه .
مادرم مهربون بود.
خیلی.
مادرم به نظر مهربون نمیرسید ولی خیلی مهربون بود.
مثل یه طفل معصوم بود.
با این حال من هیچوقت اونرو بغل نکردم.
هیچکدوم از هزار باری که پیشم نشست و گریه کرد ٬
هیچ کدوم از هزار باری که تولد گرفت برام و روز مادر شد و خیلی از هزار بارای دیگه.
پدرم هر روز پیر تر شد.
من هر روز بزرگتر شد.
من اتاقم تنگ بود.
پنجره نداشت ٬ هواشم خفه بود.
من همیشه توی سالن درس میخوندم.
زیر نور لوسترامون.
سال کنکور هر شب تا صبح چراغ سالنمون روشن بود و من درس میخوندم.
همسایهی روبروییمون یه پیرزن بانمک و سادهای بود که یه دختر چند سال کوچیک تر از من داشت.
من بعضی وقتا که میرفتم خرید کنم پیرزن رو توی آسانسور میدیدم.
من بهش سلام میکردم و اون از اینکه من بهش سلام میدم خوشحال میشد.
اون منو دوست داشت.
اون از روشن بودن هر شب چراغ سالنمون فهمیده بود که من درس میخونم و برای کنکورم دعا میکرد.
من هر روز از البرز تا اکباتان تخیل کردن رو تمرین میکردم.
اوتوبوس های شلوغ انقلاب-آزادی و امامحسین-آزادی رو خیلی دوست داشتم.
دوست داشتم جلوی جلو واستم و راننده رو نگاه کنم که خونسرد رانندگی میکنه و تعجب میکردم که چرا هروقت با هرسرعتی که داره میره میتونه اوتوبوس رو به موقع نگه داره تا به ماشینای جلویی نخوره.
دوست داشتم بزرگ که شدم رانندهی اتوبوس شم.
هرروز تو اکباتان واسه خودم قدم میزدم.
همیشه دیر میرسیدم خونه.
من هنوزم نون خامهای دوست داشتم.
برادرام هم همینطور ٬ اونا هم نون خامهای دوست داشتن.
گاهی که من از دانشگاه برمیگشتم از شیرینی فروشی زیر بازارچهی بلوک ۹ نون خامهای میخریدم و شبا با خودم میبردم توی خونه.
گاهی از بابام پول میگرفتم و میرفتم برای خودم و داداشام و خودمون شیرینی میخرید.
من بزرگ شده بودم.
من بزرگتر شدم.
من اونقدر بزرگ شدم که دانشگاهم تموم شد.
من اونقدر بزرگ شدم که کرایههای تاکسی های اکباتان تا آزادی از ۳۰ تومن شده بود ۱۲۵ تومن.
من اونقدر بزرگ شدم که وقت رفتنم شد.
من رفتم فرودگاه.
توی فرودگاه شیشههاش منو ترسوند.
من توی فرودگاه پدرم رو بغل کردم.
توی بغلم فشارش دادم.
من توی فرودگاه مادرم رو بغل کردم.
توی بغلش گریه کردم
مادرم هم گریه کرد.
من خیلی بغلش کردم.
و حسرت خوردم که چرا تا به حال بغلش نکرده بود.
من از دیوارهای شیشهای فرودگاه رد شدم.
و بزرگتر شدم.
خیلی بزرگ.
خیلی بزرگتر.
اونقدر بزرگ که دیگه همهجا تنگمه.
خیلی
خیلی تنگمه.
به پنجرهی اتاقم که نگاه میکنم ٬ میبینم که خیسه
بارون بهش خورده.
با خودم به همهی اتاقایی که داشتم و پنجره نداشت فکر میکنم.
به پدرم فکر میکنم
به مادرم
به خانوادهم
به بارونی که میخوره به پنجرهی اتاقی که دوسش ندارم.
من باید یه نفس عمیق بکشم.
باید بتونم یه نفس خیلی عمیق بکشم.
Down by the lake
a warm afternoon -
breezes carry children's balloons.
Once upon a time,
not long ago,
she lived in a house by the grove.
And she recalls the day,
when she left home...
Long good-byes,
make me so sad.
I have to leave right now.
And though I hate to go,
I know it's for the better.
Long good-byes,
make me so sad.
Forgive my leaving now.
You know I'll miss you so
and days we spent together.
Long in the day
moon on the rise -
she sighs with a smile in her eyes.
In the park,
it's late afterall,
she sits and stares at the wall.
And she recalls the day,
when she left home...