...
مامانم میگه دوسش داری؟
میگم آره.
میگه خیلی؟
میگم آره.
میگه مطمئنی؟
میگم آره.
یه جور آروم و با ترسی میگه میخوای باهاش زندگی کنی؟
میگم آره.
میگه یعنی میخوای ازدواج کنی؟
میگم آره.
میگه ایرانم میاین؟
میگم نه.
چیز دیگه‌ای نمیگه. از پشت تلفن میشه دید که چشماش پر از اشک شده.
یه هو انگار که یه چیزی یادش اومده باشه میگه اون چی؟
هیچی نمیگم.
میگه دوست داره؟
میگم اوهوم.
میگه با هم حرفاتون رو زدین ؟
میگم خب ما خیلی با هم حرف میزنیم.
میگه نه ٬ با هم حرفاتون رو زدین؟ میدونین میخواین چی کار کنین ؟
هیچی نمیگم.
میگه پشیمون نمیشی؟
میگم نمیدونم ٬ شاید . ولی فکر کنم مهم نباشه.
میگه چه‌جوریه؟
میگم معصومه ٬ شیطونه ٬ خوبه.
دوباره انگار که یه چیزی یادش اومده باشه میگه قبول کرده که بیاد اونجا پیش تو؟
هیچی نمیگم.
میگه الو
هیچی نمیگم.
بازم میگه الو .
قطع میکنم.

چشمام رو باز میکنم و با خودم فکر میکنم چرا این کار رو کردم؟
دیدی وقتایی که آدم به هر طریقی که بتونه میخواد واقعی بودن رویاهاش رو حس کنه؟ میخواد خودش رو گول بزنه و تظاهر کنه که همه چی واقعیه؟ به خودش دروغ میگه ٬ به هر کی بتونه هم دروغ میگه ٬ تند و تند و تند ... شاید که بتونه با دروغ گفتن به خودش فاصله‌ی رویا و واقعیت رو پر کنه ...