...
........
کج و مج به سمت طاقچه می‌رم و سعی ميکنم کتابی رو که روی طاقچه گذاشتم بردارم. دست‌های ناسورم بزور توانايی بلند کردن کتاب رو دارن. ميدونم لحظه‌ مرگم رسيده. چه لحظه‌ عجيبی! چشمهام رو ميبندم و خودم رو در سالهای مختلف زندگيم برانداز ميکنم. دلم سنگينی ميکنه و دلهره وجودم رو ميگيره. دلم موسيقی و شعر ميخواد. اصلا برای همين بلند شده‌ام که کتاب شعر رو از روی طاقچه بردارم. دلم ميخواد برم و توی تخت دراز بکشم و انقدر فال حافظ بگيرم تا خواب هميشگی به سراغم بياد. ميرم و توی تخت انقدر فال حافظ ميگيرم تا خواب هميشگی به سراغم بياد.

و در تمام اين مدت اين آهنگ رو با خودم زمزمه ميکنم.