...
پدرم نقاشی می‌كرد.
تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه.
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه كال خدا در آن روز ، می‌جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می‌خوردم.
توت بی دانش می‌چیدم.
تا اناری تركی بر می‌داشت، دست فواره خواهش‌ می‌شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.
شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.
فكر، بازی می‌كرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید، یك چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسك بود،
یك بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد كم كم در كوچه
سنجاقك‌ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات، سبك بیرون
دلم از غربت سنجاقك پر.