...
اینمه ....

چیزی که بعد از ظهرهای جمعه حجمش در گلویم به حداکثر میرسد و نفس هایم را به شمارش می اندازد از جنس کلمه نیست. حس مطلق است و بعضی وقت ها انقدر بین این دو فاصله میبینم که نوشتن برایم غیر ممکن میشود. این فاصله همیشه بوده ، در نزدیکترین روابطم ، در تمام نوشته هایم و در روزهایم.
مالکیتمان را سپرده ایم به همین کلمات. برای هر کدام مجموعه ای از حس های بسته بندی شده را کنار گذاشتیم و به وسیله شان قضاوت و دسته بندی میکنیم. عناوین تعیین میکنند افراد در چه فاصله ای از ما قرار بگیرند. پروفایل هایی که میسازیم کلکسیون های کاملی اند از عناوینی که میپرستیمشان . مدارک دانشگاهی، علایق مشابه و کس شعرهای دیگر .
من از هر موجودیت جدیدی میترسم. ارزش گذاری میکنم و بعد دنبال چیزی میگردم که در چار چوب ارزشیم جا شود. این تاسف آور است که آدم به جای اینکه دوستانش را از روی حس نگاهشان انتخاب کند از روی فیلم هایی که دیده اند شناسایی شان کند. این بزدلانه ترین روش زندگی است!
احساسات من انقدر غلیظند که کوچکترین موج ها روی گیرنده هایم تاثیر میگذارند. زود تحت تاثیر قرار میگیرم . ساده ترین مسائل معضلات زندگیم می شوند و فقط کافیست تا مثل الان هوای خیس خنک روی صورتم حس کنم و عاشق زندگی شوم. من به فرداهای دوردست برای ادامه ی زندگیم احتیاج ندارم. چیز زیادی هم از منطق سرم نمیشود. منطق خشک تر و خسته کننده تر از آن است که بر من حکمرانی کند. مثل ناظم عصا به دستی میماند که قاطعانه و محکم دستور میدهد و بعد از مدتی با حضور نامرئی اش هم ترسی در آدم بوجود می آورد که جرئت نمیکنی خارج از دستوراتش عمل کنی. احساس در عوض موجود شلخته ای است که وقتی میخواهد دور خودش بچرخد نگران نیست که مدل موهایش خراب شود و هیچ وقت نمیداند که کجا خواهد رفت. فکر کنم یک شالگردن رنگارنگ بلند هم دارد. منطق باید از او متنفر باشد. قانون همیشگی است، آدم های منطقی همیشه بدشان می آید از آنهایی که خیلی راحت و بدون نیاز داشتن به قوانین خشک منطقی خوشحالند.
بین باورهای من و رفتارهایم هم هنوز انقدر تناقض وجود دارد که بعضی وقت ها دو تا میشوم. و بدی قضیه این است که رفتارم مثل دختر سلیطه ای میماند که در طول روز انقدر جیغ جیغ میکند که هیچ چیز را نمیشنوم .
همین وسط هم این آهنگ لعنتی باید پخش شود که انگار خیال کمرنگ شدن ندارد.