...
az ye txt file e gomshode goosheye ye folder e khaak khordeh :)

خب مهم نیست که تو چقدر غول ِ یخی ِ سرد و ساکت و خنگی هستی٬ مهم اینه که تو یه دختر کوچولو داری و و موقعی که طرفت یه دختره کوچولو باشه باید بدونی که تقریباً همه چی برعکس میشه. یعنی اون دیگه از چیزایی که آدم بزرگا ازشون وحشت دارن نمی ترسه و همه چی درست برعکسه ٬ دختر کوچولوها از چیزایی می‌ترسن که اصلن بقیه رو به وحشت نمیندازه ! اونا از نترسیدن آدم بزرگا می ترسن و واسه همینم دیگه اصلن مهم نیست که تو چقدر غولی یا که چقدر سرد و ساکتی یا چقدر خنگ تری ! درست همون موقعی که دستات رو می ذاری روی صورتت و برمی داری و یه چهره ترسناک از خودت نشون می دی، دختر کوچولوهه یه ذره زل می زنه به چشمات و بعد یه هو چشاش میخنده و کلی با هیجان و خوشحالی و خندون بالا پایین میپره و پووفففف ... همه‌ی ترسا از بین می ره ...

من با تو میام بالای اون کوهه ٬ اونجا که یه امامزاده کوچیک ساکت دورافتاده هست. تو میری تو و من همون بیرون میشینم .. همونجا، بیرون روی سنگا .. بوی کاهگل ... صدای آب ... بوی نون تازه ... صدای بق بقوی کبوترا ... بوی سبزی های کوهی .. و تو که از پشت مشبکای پنجره منو نگاه میکنی ... نسیم سرد و ساکت و خنکی که خودش رو میکشه روی صورت من و دونه‌های ریز و آبی‌اشکی که هر کسی تو صورت یه غول نمیتونه به این راحتی ببینتشون ... میریم پایین ... اونجا که رودخونه داره ... میشیتیم روی سنگا و پاهامون رو میذاریم توی آب و تو میگی " اینقدر پام رو توی آب نیگه می دارم تا از سردیش بترسم ... وقتی بترسم یعنی که زنده‌م هنوز ... "

من آروم می‌خندم ... آروم ولی نه خیلی سرد ...‌ پاهامون توی‌ آبه و پای تو داره یخ میکنه ولی تو که خیلی پر رویی٬ هی منتظری من اول بترسم ... من اول یخ کنم ... ولی خب من که انگار نه انگار ! یه هو خیلی میترسی .. پاهاتو از تو آب می‌کشی بیرون و تو صورت منو نگاه میکنی و می‌بینی که نگام یه جای دوره ٬‌ یه جای خیلی دور ... تو ٬ از نترسیدن من ٬ خیلی میترسی ... هر چی باشه تو یه دختر کوچولویی ... شونه های منو میگیری و محکم تکون میدی و درحالیکه زل زدی تو چشمام ٬ با دعوا و التماس داد میزنی: " بیار بیرون دیگه پاهاتو .. تو رو خدا ... بیار بیرون دیگه ... " میدونی التماس تو نگات چه رنگیه ؟ نمیدونی که :) پاهام رو آروم از تو آب سرد در میارم و میخندم:‌‌ " چیه؟ یادت رفته‌؟ مثل اینکه من یه غول یخیم ها ؟ نه ؟" ... حالا دیگه تو ساکتی و منم که قول دادم ساکت باشم ... میریم با هم تا توی کلبه ....

میشینیم کنار هم روبروی شومینه و پاهامونو گرم میکنیم . داریم قهوه میخوریم که یهو تو قهوه رو میذاری کنار و میگی "تو هیچ می دونی که من می تونم آینده‌ت رو از کف دستت بخونم؟" خب من میخندم و کف دستمو می‌گیرم جلوت که یعنی بخون. کف دستمو با دوتا دستات می‌گیری طرف نور زرد شومینه و میگی "اوووووه ... دستت که چه همه تا بزرگه .... " دست منو گرفتی توی دستای کوچیک و نرمت و با کنجکاوی و دقت داری توشون و نگاه میکنی:خب...بگذار ببینم.تو رو می بینم که روی یه تخت بزرگ با پرده های آبی و کلی بالش خوابیدی.داری فکر می کنی و غصه می خوری.اما یه ذره بعدترش رو می بینم.تو روی همون تخت دراز کشیدی.یه دختری کنارت نشسته و دستت رو گرفته توی دستش،یه دست دیگه اش هم داره موهات رو آروم ناز می کنه.تو داری می خوابی.دستش آرم آروم ابروهات رو ناز می کنه و تو داره خوابت می بره.دختره داره یه چیزی می خونه.یه شعره...نه...یه قصه است.داره برات قصه می گه:"یکی بود،یکی نبود.یه پسر کوچولویی بود که یه روز بزرگ شد.یعنی بزرگ بزرگ که نشد،قدش که بلند شد همه فکر کردند که بزرگ شده اما اون هنوز کوچولو مونده بود.اون اوایل خوشحال بود که کلی قد کشیده آخه حالا می تونست غول یه آدم دیگه باشه اما یه کم که گذشت قلبش که اندازه مشتش بود اما مشت زمان بچگیهاش، غصه دار شد.آخه حالا غول بود اما غول کی؟ پسر کوچولوی قصه ما که حالا یه غول سبز مهربون غصه دار بود فکر می کرد باید بره دنبال آدمش بگرده.توی صورت همه "حوا"ها دنبال اونی می گشت که قرار بود مال خود ِ خودش باشه.که اون غولش باشه.اما پیداش نمی کرد.هی هرشب بیشتر غصه می خورد و هرچی بیشتر غصه می خورد بیشتر سردش می شد و هی یخ می زد،تا اینکه کم کم شد یه غول سبز مهربون یخی، که فکر می کرد دیگه آدمشو پیدا نمی کنه.اون وقت توی یکی از همون روزای غمگین یهو یه نفر پیدا شد که براش کف دستش رو خوند.توی کف دست غول یه دخترکوچولو نشسته بود کنار تخت و آروم جوری که موهای بلند تاب دارش صورت غول رو آزار نده توی گودی گردن غوله داشت "ها" می کرد.یواش و باحوصله.اینقدر "ها" کرد تا یخ غول سبز مهربون باز شد و یهو دید که یه دختر کوچولوی چشم قهوه ای با موهای بلند مشکی و تاب دار با یه لبخند گنده نشسته کنارش.غول که باورش نمی شد اومد حرف بزنه که تو از کجا اومدی؟چطوری پیدام کردی؟ چرا اینجایی؟که یهو دختره پرید توی بغلش و محکم بوسیدش...محکم...اینقدر محکم و گرم که غول سبز مهربون با اون همه خنگ تریش از ته دل کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیهاش بود حس کرد که آدمش رو پیدا کرده.که این خودشه.که حالا باید دستهاش رو محکم دور اون حلقه کنه و نگذاره که لیز بخوره و بره...

می دونی؟تو کف دستت هیچ وقت دختره نمی گه کلاغه به خونش رسید یا نه یا که پایین و بالا ماست بود یا دوغ،چون همیشه قبل از این آروم دراز می کشه کنارت و خودش رو جا می کنه تو بغلت و همونجا روی سینه ات خوابش می بره."