همیشه میدونستم که اینجا یه هو تموم نمیشه
کمکم و یواش یواش
بدون اینکه بنویسی مرحوم شد
بهش نگاه میکنی و حسرت میخوری
ولی تموم شده
مثل یه پیرمردی که آروم گوشهی خیابون در حالیکه داره خیلی یواش راه میره ٬
کنار تک پلهی جلوی یه خونهی صدفی با یه در آبی میشینه.
به بچههایی که تو کوچه سیدهاشم دارن با هم بازی میکنن نگاه میکنه ٬ چشماشو میبنده و میمیره.
به همین سردی و به همین سادگی.