دستم به قلم نمیرود
هر روز تا هزار سال جلو میروم و هر بار بار هزار سال را به دوش میکشم
میدانی٬
بار دقایق سنگین است ٬ بار روزها و سالها سنگین تر
و از همه سنگین تر ٬ لحظهها
دستم سنگین شده
گوشه گیرم
چشمانم را میبندم و مینویسم
از خودم
از تو
از راز
از روزگار
از ابهام جاری نانوشتهی لحظهها
چشمانم را که میبندم بردار زمان نیست میشود
قدم زدن در گذشته و آینده برایم چون حرکت دادن نگاه میشود روی گذر آب رود
یا مثل شنا کردن ٬ وقتی ضربان قلبت با آب یکسان میشود
چیزهایی میبینم که میترسم
که ناگفتنیند
ظرفم بزرگ شده
انبوهم
نمیدانم تا کی ادامه خواهم داد
میدانی ٬
هیچ چیز خواستنی تر از مطلقِ سکوت نیست
و ترس
تنها معنی سکوت مطلق است
شاید چیزی مثل مرگ