...
میگه دلم واسه صداتم تنگ شده
می‌گم مگه تا حالا صدام رو هم شنیدی؟
میگه آره ! یه بار زنگ زدم خواب بودی تو خواب باهام حرف زدی. صداتو از خودت بیشتر دوست داشتم شبیه صدایی بود که خیلی دوسش دارم.
میگه تو هم بهم گفتی صدات مثل صدای مهرزاد میمونه
اول نمیفهمیدم چی میگه ٬‌ بعد انگار که یکی یه خوابی رو که سال‌ها پیش دیدی رو برات تعریف کنه و تو کم‌کم‌ خوابت یادت بیاد.
به صدای مهرزاد فکر می‌کنم
بعد به مقوای قهوه‌ای ای که به دیوار پشت کامپیوترم چسبوندم
بعد به جعبه‌ی سیگارم نگاه میکنم
بعد به صفحه‌ی روشن جلوی چشمم
اون تخیل کردن لعنتی یه هو شروع میشه ٬ میرم تهران ٬ خونه‌ای که نمیدونم کجاست ولی خوب همه‌جاش رو بلدم رو میبینم و اونو که روی تخت نشسته و من پایین تخت. بهش میگم خب بگو ٬ از من بگو .
میگه نمیدونم ٬ خیلی سعی کردم نزدیک بشم بهت و رازهای توی دلم رو بهت بگم ٬ ولی نشد. میگه یه دیوار خیلی بلند همیشه این وسط بوده.
ساکت میشه ٬ نمیدونه که من کنارشم و دارم نگاش میکنم.
میگه یعنی فکر میکنی یه روزی همدیگه رو میبینیم؟
میگم آره ٬‌ مطمئنم.