...
نگاه کن٬ ببین
چشمات رو ببند و با من نگاه کن
یه بازارچه‌ی سیاه و تاریک و طولانی
ترسناک‌تر از همه چیز: ساکت
بدون هیچ جنبنده ای
فقط با صدای هر از چند باد
که خاکای روی زمین رو بلند میکنه و نزدیکی زمین می‌چرخونه و دوباره ول میکنه
میدونی تنها صدایی که هیچ‌وقت سکوت رو نمیشکنه صدای باده
صدای باد خشک
که کم‌کم قطع میشه
تو منتظری ٬ ته یکی از دالانای تاریک این بازارچه
تکیه دادی به دیوار و منتظری
صدای باد که قطع میشه ٬ یه مدت فقط سکوت رو میشنوی
بعد صدای پا میاد ٬ صدای قدمایی که از روی خاک برداشته میشن و دوباره روی خاک گذاشته میشن
دوباره ساکت میشه
من رو نگاه کن


حالا فقط صدای نفس میاد
خیسی ٬ عرق کردی

چشمام رو که باز می‌کنم نمیدونم چرا به خرابه‌ی کنار خونه‌تون فکر میکنم.