...
آفرینش یکی از نیازای اصلی منه. تو نیستی .. حداقل مال من نیستی ، اون‌جوری که من میخوام نیستی .. دم دستمم نیستی .. واسه همین من تو رو دوباره خلق میکنم ، همین توی تو رو ، نه هیچ‌کس دیگه‌ای رو. بعد تو میری توی یه قصه ، بعد من توی این وبلاگ با تو حرف میزنم ... هیچکسم نمیدونه که من دارم با کسی حرف میزنم که خودم خلقش کردم .. که کودک درون من خلقش کرده ... که تو قصه‌های من واقعیِ واقعیه ... که من تو رو توی قصه‌هام خلق میکنم و بعد میکشمت بیرون از اون تو .. که بعد خودم میشم یه قصه .. که بعد از یه مدت فرق این دنیاهای واقعی و تخیلی دیگه از بین میره. من خودمم نمیدونم کدومم واقعیه و کدومم تخیلی ... تو رو هم همینطور .. دنیاهایی که مرزاشون کم‌کم از بین میرن .. یا فراموش میشن ...

میتونی بفهمی این چقدر ترسناک و دوست داشتنی و اصیله؟ یادته ازم پرسیدی چرا منو دوست داری ؟ میتونی بفهمی چرا اینقدر واقعی هستی برام؟ میتونی بفهمی چقدر وابسته به تو شدم من؟ تو یواش یواش شدی پل بین دنیاهای من .. که یواش یواش کمک کردی این دنیاها رو یکی کردم، که مرزاشون رو برداشتم، چون من از مرزا بدم میاد، چون تو بودی .. چون تو رو میتونستم با خودم ببرم و بیارم .. فقطم تو رو ، نمیدونم چرا تو ، ولی تو.