همین جوری که تند و تند داشتم راه میرفتم و به هزار تا چیز با هم فکر میکردم یه هو دوباره اتفاق افتاد. اول قدمام آروم شد ، بعد رفتم خیلی شیک گوشه خیابون نشستم و گذاشتم فکرش بیاد بگیرتم. رفتم عقب ، یه سری دیالوگ ، یه سری فضا، یه سری صحنه ، چیزایی که هیچوقت واسه هیچکسی معنی نمیدن غیر من. کلمههایی که خیلی معمولین غیر از واسه من. اون نوره که یه هو جلو چشمام رو میگیره و همه چی رو شفاف میکنه دوباره اومد. دوره کردم زندگیه رو. اگه همین جا میموند شاید بد نبود. اینکه ادامه پیدا میکنه ، اینکه میری جلو بعدش ، اینکه فرداهه رو هم میبینی .. .به همون روشنی دیروز و امروز ، به همون مبهمی دیروز و امروز ...
از اونا که عرق سرد میکنی و نفس سنیگن و عمیق میکشی. از اون تصویرا که با یه دستت به صخرههه آویزونیو زیر پاهات مرگ رو تو دره میبینی و چشمات رو میبندی و یه آن آروم میشی و میفهمی همهی زندگی کردن فقط یه لحظه بوده ... از اون لحظهها که همهی اون یه لحظه رو تو اون لحظهی آخر دوره میکنی ...
و اون لحظه هه هنوز ادامه داره .....