هر وقتی خواستی تصمیمی رو الان بگیری ٬ به ۱۰ سال دیگه فکر کن. به ۲۰ سال دیگه ٬ به اون روزی که به عقب نگاه میکنی و لبخند میزنی . چون اون لبخند میتونه تلخترین لبخند زندگیت باشه ٬ میتونه آرومترین لبخند زندگیت باشه.
... و یادت نره که خط عمرت رو کف دستت حک شده. خیلیا هستن که ۳۰ سالگی آخر خطشونه. یه روزی هم تو پشیمون میشی و ... دیگه خیلی دیر شده. چون دیگه کسی نیست ، چیزی نیست ، هیچی نیست . خالیه.
به حس اون روزت فکر کن. اون روزی که وقتی به دودی که تو آسمون ریشه ریشه میشه و هر باریکهش کمرنگ میشه و کمکم گم میشه نگاه میکنی و تمام وجودت خالی میشه و سردی همهش رو میگیره.
بترس.
کلاغ
مرد اندیشید: « باز هم این کلاغ ... » . کلاغ قارقاری کرد. روی شاخهی پایینی درخت پرید و به مرد نگریست. نگاه مرد از پنجره گذشت و روی شاخه به کلاغ رسید: کلاغی پیر با چشمانی برّاق. چیزی مثل زمرد در دو چشم کوچکش میدرخشید . بدنی سیاه با لکههای سفید و خاکستری . با هر نفس مرد ٬ کلاغ هم تکانی میخورد . در سر مخروطی شکلش تنها دو چشم ٬ دو گوی گر گرفته شده دیده میشد مثل دو ستارهی روشن در شب بیابان . مرد کمی به کلاغ نگاه کرد ولی خیلی زود نگاهش را دزدید و به سمت دیگری سراند همیشه همینطور بود. بیش از چند لحظه نمیتوانست به آن چشمها نگاه کند. مغناطیس چشمان زلال جانور نگاه مرد را میراند. سالها بود که این کلاغ پیر در جلوی پنجرهاش لانه داشت و همیشه هر روز لااقل یکبار تلافی نگاه کلاغ را با نگاه خود در چشمانش احساس میکرد ولی تا امروز هیچگاه اینگونه نفوذ جادویی چشمان کلاغ را در خود احساس نکرده بود. سالها پیش از این میتوانست ساعتها روی تخت سفری گوشهی اتاقش لم بدهد و خواسته٬ناخواسته کلاغ را بنگرد و ساعتها او را در ذهت خود بشکافد . اتفاق افتاده بود که گاه برای کلاغ از خودش ٬ دردهایش ٬ آرزوهای زندگیش و آیندهای که دیگر حتی گمانی به آن نداشت بگوید . مرد کلاغ را خوب میشناخت و میتوانست تشخیص بدهد که روشنایی چشمان او با گذشت زمان بیشتر میشد. مدتها بود که به نگاه کلاغ عادت کرده بود . مثل همهی چیزهایی که از صبح تا شب میدید و بیتوجه از کنارشان عبور میکرد ولی امروز نگاه این موجود کوچک با روزهای دیگر فرق داشت . به همین خاطر مرد اندیشید: « چشمانی که گرسنه اند ... » .
مرد سیگارش را دست به دست کرد و از کنار پنجره به سمت تختش به راه افتاد. خودش را روی آن ول کرد و فکر کرد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر هنوز وقت زیادی داشت . آن قدر وقت داشت که ریشهای چند روزهاش را بتراشد. حمامی برود و بخوابد . به یاد تکانهای قطار افتاد و سپس به یاد سردرد همیشگیاش. راهی دراز در پیش بود. راهی که بارها و بارها آنرا رفته بود و آمده بود ٬ از همان اول زندگی . یک لحظه این فکر از مغزش گذشت که شاید این آخرین بار است که این راه را میروم. پک عمیقی به سیگارش زد و دود آنرا به سمت ساک و چمدان بستهاش که از شب گذشته آماده کرده بود رها کرد. سرش را برگرداند و به درخت نگاه کرد . از کلاغ خبری نبود . به اطراف نگاهی انداخت و خیلی زود فکرش به جاهای دیگر کشانده شد. هیچگاه در رفتار و حرکات موجودات اطراف خود کنجکاوی نکرده بود ؛ از انسانها گرفته تا همین کلاغ پیر صد و خوردهای ساله . بیاختیار به جیب شلوارش دست برد و بلیط مسافرتی دو نیم بعد از ظهر خود را لمس کرد . از روی تخت جستی زد و به سمت کیف و چمدان بسته شدهاش رفت. خواست مطمئن شود که همهی وسایل مورد نیاز مسافرت را همراه دارد ولی خیلی زود از این کار منصرف شد. به سمت آینه دستشویی رفت. تصویر خود را که دید لرزشی در مهرههای کمر احساس کرد. هیچگاه خود را اینگونه پیر و فراموش شده نیافتهبود. چقدر روزگار به سرعت میگذشت و روزها و هفتهها و ماهها و سالها از پی آن . در طی این سالها او حتی یک بار هم فرصت آن را نیافته بود که به درستی به سراغ خود بیاید و غبار فراموشی را از چهرهی خود بزداید. ته سیگار از لای انگشتانش افتاد. دستهای خیس کردهاش را در موهای جو گندمی و آشفتهاش فرو برد. سعی کرد در برابر تصویر لبخند بزند. همیشه احساس میکرد هرگاه لبخند بزند جوانتر به نظر میرسد . لبخند زد : تلخ و خشک . دندانهای زرد و پوسیدهاش خشونت چهرهاش را زیادتر میکرد. دلش از خودش به هم میخورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به سفیدی میگرایید. حالت تهوع را در نگاه خود و استخوانهای فرونشستهی چهرهاش میخواند ولی استفراغ نکرد. از آینه بدش میامد. زیر لب با خشونت گفت : « کاش میشد همهی آینه های دنیا را شکست » سرش را پایین گرفت . چند لحطه بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد دوباره به تصویر خود نگریست . دو قطره اشک گوشهی دو چشم گود نشستهاش میدرخشید. به عمق آینه نگریست . خود را نمیدید . در دوردست ٬ آینه ٬ تاریک و غریب بود. دستی از عمق آینه او را به درون میکشید. فضای آینه سرد بود و نمناک و او بیاختیار میرفت به اعماق آن تاریکی و آن غربت نا آشنا .
چیزی درون آینه تکان خورد و اورا به خود آورد . خیرهتر شد. از اعماق تصویر ٬ از همان تاریکی و غربت جاری کلاغ را دید که در گوشهی چپ آینه سر تکان میداد . با همان دو چشم براق و گرسنه . ناباورانه به پشت سر نگاه کرد . بیرون ٬ روی درخت هیچ کلاغی نبود. به آینه نگاه کرد. کلاغ هنوز سرش را تکان میداد. به سمت پنجره برگشت . به سمت پنجره برگشت و گوشهای که تصویر کلاغ در آینه میافتاد را به دقت برانداز کرد. از کلاغ خبری نبود. دوباره به آینه نگاه کرد. هنوز آن دو قطره اشک روی گونههایش نسریده بود و مثل دو قندیل از پوست پف کردهی زیر چشمانش آویزان بود. نگاه کلاغ از روی درخت از پنجره گذشت در اتاق چرخید تا آنکه روی آینه درون چشمان مرد گره خورد. کلاغ به مرد خیره شده بود و پلک هم نمیزد. مرد ترسید. برای اولین بار بود که این گونه آشکارا از کلاغ میترسید. ترسی سریع و بیوسواس. از آینه فاصله گرفت اما شعاع نفوذ نگاه جانور به سادگی از آینه گذشت ٬ فاصلهها را پیمود و در همهی وجود مرد منتشر شد. عقب عقب آمد . خود را روی تخت انداخت و در خود مچاله شد. گرمای بدنش بر سصح پوست دستها و پیشانیش دوید. از تمام شدن خودش میترسید. به شدت با خود اندیشید : « فرصت هست ٬ باز هم فرصت هست .» و فرصت های از دست رفته را مرور کرد. سرش را در میان دستانش گرفت . چشمانش را بست و تازه فهمید که گریسته است .
سیگاری دیگر روشن کرد و تند تند پک زد . به ساعت دیواری نگاه کرد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر هنوز وقت زیادی مانده بود. روی تخت دراز کشید و سعی کرد به ساعت دو بعد از ظهر و بعد از آن بیاندیشد . بیاختیار نگاهش روی دیوار رو به مرد لغزید تا به آینه رسید. باور کردنی نبود ؛ باز هم کلاغ ! همان کلاغ لعنتی با همان چشمان براق. میخواست خودش را متعاقد کند که آنچه بر او گرشته است اثر عصبیتهای روزمرگی است . از این رو چشمانش را بست و سعی کرد تا ساعت ۲ بعد از ظهر بخوابد. پلکهایش را که بست سرش سنگین شد. غلت کوتاهی زد. دقایقی بعد آهنگ یکنواخت نفسهای ممتد و کوتاهش فضای اتاق را تسخیر کرد. کلاغ هنوز بر جای خود بود و به مرد نگاه میکرد. جستی زد و کنار پنجره پایینی نشست . حرکت بالهای او آرام بود. آرام و مطمئن . گویی هر آنچه درون اتاق است در اختیار اوست . کمی جلوتر رفت . خرناسه کوتاه و رگهدار نفسهای مرد که هر لخظه بلند تر میشد نیز نمیتوانست از جسارت جانور بکاهد. کلاغ پایینتر آمد . به کف اتاق که رسید خیلی آرام جلو آمد. به سمت نزدیکترین پایهی تخت رفت . حرکت کلاغ بر بدن خفته و سنگین مرد آرام بود. مرد تکانی خورد. کلاغ بر جای خود ثابت ماند. مرد آرام شد و دوباره خرناسههایش یکنواخت شد. کلاغ آرام سرش را از شکاف بنی دو دگمهی پیراهن مرد به بدن برهنهی او رسانید. چند لحظه بعد مرد فریاد وحشتناکی کشید و از خواب پرید . چشمان ترسیدهاش سراسیمه درون آینه را جستجو میکرد . دستها ٬ پاها و لبهایش میلرزید. فریاد دیگری کشید و بیاختیار به سمت چپ قفسهی سینهاش دست برد. سینه به عمق دو بند انگشت سوراخ بود و کلاغ پیر به آرامی داشت قلب مرد را میجوید.