تو را کشتم
و تمام کشته شدنت یک لحظه بیشتر طول نکشید٬
درست مثل یک لحظهی کشیدن یک ماشه٬
با گذشت تیغ از دیوارهی نازک یک رگ٬
یا شاید مثل یک لحظه نوشیدن آخرین جرعهی پیالهی شراب قرمز تلخ.
یا یک لحظهی برهم نشستن دو نگاه٬
یا شاید یک لحظه پایین کشیدن و نگه داشتن دود سیگار٬ قبل از آنکه دود در هوای مهگرفته گم شود٬
یا شاید٬
مثل یک لحظه که شبیه هیچ لحظهی دیگری نبود.
ساده بود٬ فقط یک لحظه بود.
گفته بودم که .. من مرد لحظهها هستم ٬
که من در لحظهها زندگی میکنم
که تو را در یک لحظه آفریدم٬
که تو مرا در یک لحظه کشتی٬
که من تو را در یک لحظه کشتم٬
تو را کشتم٬
مثل هزاران باری که کشته بودمت و تو نمرده بودی
این بار تو مردی ٬ و من کشتمت.
دوستت دارم٬ میبوسمت٬
خداحافظ