...

یکی بود ٬ یکی نبود
یه دشتی بود و یه رازی که نبود ..
توی رازی که نبود یه دونه درخت بود. یه تک درخت بلند بلند بلند.
ولی توی دشتی که بود یه عالمه‌ درخت وجود داشت که هر کدوم یه گوشه‌ی دشت تک و تنها قد کشیده بودن و رفته بودن تو آسمونا
یه عالمه که میگم ٬ یعنی خیلی. مثلاً سه تا .. یا شایدم پنج‌تا . یا مثلاً شاید هیفده‌تا .. یا بیست‌تا .. یا خلاصه یه تعداد زیادی که یعنی خیلی .. که نشه دیگه بیشتر از اون رو شمرد.
توی دشت قصه‌ی ما٬ یه سری گوسفند بودن که یه عالمه چاق و تپل و فرفری بودن.
توی قصه‌ی ما٬
اونی که بود آقای چوپان قصه‌ی ما بود که هر روز از این ور دشت میرفت اون ور دشت سراغ یه درخت تازه و سرش رو بلند میکرد و بالا رو نگاه میکرد و تو شاخ و برگای درخت دنبال یه چیزی میگشت .
اونی که نبود هم ٬ من نمیودنم درست که کی بود ... ولی هر کی بود٬ راز نیلبک آقای چوپان قصه‌ی ما رو بلد بود.
آخه میدونین٬
آقای چوپان قصه‌‌ی ما ٬ اون قدیم قدیما ٬ یه نی‌لبک داشت که باهاش میتونست ساز بزنه.
نه یه نیلبک معمولی ٬ یه نیلبک جادوئی. یه نیلبک خیلی معمولی که اگه باهاش درست ساز میزدی اتفاقای جادوئی میفتاد.
گوسفندا همه ساز نیلبک آقای چوپان رو خیلی دوست داشتن٬
آخه صدای سازش خوب بود.
صدای ساز نیلبک قصه‌ی ما شبیه یه راز بود .. یه راز عجیب و واقعی ..
مثل یه زبونی که تو دنیای آهنگا شبیه یه قصه بود
ولی هیچ‌کی معنیش رو نمیفهمید غیر از آقای چوپان قصه‌ی ما٬ چون اون رازا رو بلد بود.
اینو هر کسی که تو چشمای گود و عمیقش خیره نگاه میکرد میتونست بفهمه٬ بدون اینکه اون به کسی چیزی بگه.
روز‌ها و سال‌ها گذشت و دشت به صدای نیلبک آقای چوپان عادت کرده بود .. تا اینکه یه روز ..
تا اینکه یه روز که هیچ‌کی نفهمید چه روزی بود و هیچ‌کی نفهمید خورشید اون روز کجای آسمون واستاده بود ...
آقای چوپان قصه‌ی ما دور و برش رو نگاه کرد و به یکی از درختای قصه‌ی ما تکیه داد و یه لبخند آرومی زد و چشماش رو بست و خوابید. یه خواب معمولی نه .. یه خواب خیلی طولانی .. یه خواب خیلی خیلی طولانی.
وقتی که از خواب بیدار شد٬ دیگه نیلبک قصه‌ی ما توی قصه‌‌مون نبود.

اون روز .. تو دنیای خواب‌ها و رویا‌ها
آقای چوپان٬ یکی که خیلی دوسش میداشت رو برداشت و با خودش برد پیش یکی از درختای بلندِ دشتِ قصه‌ی ما٬
آخه اون روز تولدش بود
می‌خواست برای کادوی تولدش٬ بهش یه رویا هدیه بده.
این بود که از درخت رفت بالا و بالای درخت٬ براش یه خونه‌ی رویایی ساخت.
یه خونه‌ی چوبی کوچولوی دو نفره٬ با پرده‌های سفید و پنجره‌های سبز.
بعد اومد پایین و دید اونی که نبود ٬ از بس که منتظر مونده بود خسته شده بود و خوابش برده بود. آخه ساختن خونه طول میکشه ٬ حتی اگه تو دنیای رویاها باشه ...
این بود که چوپان قصه‌ی ما ٬ اونی که نبود رو آروم از روی زمین بلند کرد و گرفت بغلش٬
آروم چشای بسته‌ش رو نگاه کرد و لبخند زد و بردش بالا توی خونه‌ی رویایی چوبیه قایم شده تو شاخ و برگای تک درخت بلند دشت٬ گذاشتش روی تخت و نشست روی صندلی کنارش. سازش رو درآورد ٬ چشماش رو بست و یه آهنگ رویایی زد.

آقای چوپان قصه‌ی ما٬ چشماش رو که باز کرد٬ زیر یه درخت٬ توی دشت قصه‌ی ما نشسته بود .. توی روزی از روزای تابستون ...
آقای چوپان قصه‌ی ما ٬ نیلبکش رو توی خونه‌ی چوبیه بالای درخت ٬ پیش اونی که نبود٬ جا گذاشته بود.

اونی که بود٬ آقای چوپان قصه‌ی ما بود که سازش دیگه پیشش نبود.
اونی که نبود توی رویای چوپان قصه‌ی ما٬ بالای درخت توی خواب آروم بود٬ که صدای ساز جادوئی قصه‌ی ما٬ لالایی خوابش بود.
قصه‌ی ما به سر رسید.
همین.