(۱)
...
بطری آب را از توی یخچال بر میدارم و بر میگردم توی اتاق خواب بنی. شش ماه پیش بود که مهتاب ما را ترک کرد. دو ماه اول را پیش مادرم ماندیم. فکر میکردیم بر میگردد. یعنی مادرم فرم میکرد٬ هنوز هم فکر میکند. هنوز هم امیدوار است مهتاب برگردد. میگوید هر لحظه ممکن است مهتاب تلفن بزند و بگوید که میخواهد برگردد.
مادرم مهتاب را نمیشناسد. مهتاب صبر میکند و صبر میکند و صبر میکند و باز هم صبر میکند و بعد ناگهان تصمیم میگیرد. احساس میکنم بمبی ساعتی را توی روی روحش جاسازی کردهبودم. شش ماه قبل این بمب منفجر شد و روحش را تکه تکه کرد. مادرم این چیزها را نمیداند. هیچوقت حاضر نیست این چیزها را بفهمد. حتی حالا که توی بیمارستان خوابیده فکر میکند به زودی همه چیز رو به راه میشود. همیشه امیدوار است. من ذرهای امیدوار نیستم. کلی طول کشید تا قانعاش کردم من و بنی از آنها جدا شویم. میخواستم بنی با واقعیت کنار بیاید. یا شاید خودم.
تا حالا هزار بار به خودم گفتهام میلیونها نفر هستند که از هم طلاق گرفتهاند ٬ تو هم یکی مثل آنها ٬ آسمان که به زمین نیامده است ؟ اما بعد فوری احساس کردهام که حتی اگر آسمان به زمین نیامده باشد٬ حتماً فاصلهی زمین و آسمان بدجوری کم شدهاست. آقدر کم که احساس خفگی میکنم.
(۲)
...
میگوید « قبل از تو سه تا بچه سقط کردم. دو دختر و یه پسر. پسره عین خودت بود. لاغر و بور. پدرت گفت دیگه بچه نمیخواهیم. به شوخی گفت می میشم پسرتو و تو هم میشی دختر من. روی تو ناخواسته حامله شدم. چرا نمیشینی؟ »
مینشینم روی لبهی تخت و به پنجره نگاه میکنم که نسیم ملایم توری سفید را تکان میدهد و با حرکت توری٬ نور کمرنگ روی زمین میلرزد. میگویم « بنیامین دلش برات تنگ شده٬ من هم ». واقعاً هم دلم برایش تنگ شده است.
این را که میگویم دستم را میگیرد و زل میزند توی چشمهام. چروک های نامنظمی سطح صورتاش را پوشاندهاند. برای لحظهای ناخودآگاه میخواهم دستام را از لای انگشتان یخ زدهاش بیرون بیاورم اما این کار را نمیکنم. سرم را میچسباند به سینهاش و انگشتان تکیدهاش را فرو میبرد توی موهام. بعد چیزهایی را توی گوشام نجوا میکند که معنای آنها را به درستی نمیفهمم. آنقدر آهسته حرف میزند که بعضی از کلماتاش را به سختی میشنوم. میگوید وقتی خداوند چیزی را از کسی میگیرد چیز دیگری به او میدهد. میگوید گاهی به جای یک چیز که از کسی میگیرد چند چیز به او میدهد. میگوید وقتی او را از دست دادم حتماً چیز دیگری به دست خواهم آورد. نمیخواهم به معنای حرفهایش فکر کنم.
(۳)
...
مهتاب عاشق رانندگی بود. وقتی ماشین را با سرعت میراندم شیشه را پایین میآورد و دستش را بیرون میبرد. میگفت: « باد مصنوعی ». میگفت این باد را تنها وقتی حس میکنیم که با سرعت رانندگی کنیم.
(۴)
...
روی تختخواب دراز کشیدهام و به مادرم فکر میکنم. روزی نیست که به او و مرگش فکر نکنم. انگار قرار است فاجعهای رخ دهد و من هر لحظه منتظ آن فاجعه هستم. گاهی فکر میکنم « انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سختتر است.»
(۵)
...
میگویم: « همه چیز درست میشود. »
میگوید: « مهتاب تلفن نزد؟ »
کتاب را رها میکنم روی میز و سیم تلفن را دور انگشتانم میپیچانم. به نقاشی زیر شیشه نگاه میکنم. بنی با یک دایره٬ یک مربع٬ یک مثلث و چهار خط کوتاه دخترکی را کشیده و زیر آن نوشته است: دختر ماه در دست. دایره؛ سر دخترک است٬ مربع شکم او و خطها دست ها و پاهای دخترک. آنقدر به مثلث روی خط - به ماه - نگاه میکنم تا قطرهای آب شور - لابد از سر درماندگی - میافتد روی شیشهی میز و دایره را به کلی محو میکند.
(۶)
...
چشمهایش را که میبندد من خم میشوم و گونهاش را میبوسم. هنوز زانو زدهام کنار تخت. هنوز بلند نشدهام. دقیقهای به انگشتان کوچک دستهایش که ملافه را گرفتهاند نگاه میکنم و بعد از اتاق بیرون میزنم. در را که میبندم چشمام میافتد به نقاشی تازهای که به در اتاقش چسباندهاست: کفشدوزک کوچکی با بالهای سرخ و خالهای سیاه. کفشدوزک آنقدر کوچک است که تنها گوشهای از کاغذ را گرفته است. بقیهی کاغذ سفید است.
(۷)
...
تلفن هنوز زنگ میخورد و من انگار تازه فهمیدهام چه کسی ممکن است باشد٬ دیوانه وار گوشی را بر میدارم . کسی که آن طرف خط نشسته است سکوت میکند.
[[ تلخیص از مجموعهداستانهای کوتاه مصطفی مستور ]]