...
آقا من الان در یک لحظه متوجه گذر عمر شدم !! خیلی ترسناکه. خیلی آقا٬ خیلی. اینکه من الان داشتم عکسای توی ارکاتم رو نگاه میکردم و مثلاً عکس اون موقعی که بچه بودیم و رفته بودیم دوبی رو دیدم و اون حسی که الان بهم دست داد (با اینکه کما بیش تکراریه)٬ ولی میتونه شبیه حسی باشه که ۴ سال دیگه وقتی به امروزامون فکر میکنم بهم دست میده. نمیدونم درست چجوری باید بگم ٬ ولی اینکه زندگیه داره با سرعت زیاد (مثلاً با سرعت ثانیه‌ها٬ یا ساعت‌ها یا روزها) میگذره و منتظر هیچی هم نمیشه خیلی مفهوم ترسناکیه.
اوه شِت ! منو گرفت. آدم هول میشه وقتی بهش دقت میکنه نمیدونه چی‌کار کنه. من الانه که توهم بزنم دوباره ها ... یادم باشه امشب چیزی نکشم٬ نیاز هم گوش ندم خطرناکه. تو این هیری ویری علفمونم تموم شده. این انصاف نیست٬ نه٬ این اصلاً انصاف نیست.
خلاصه اینکه بعله آقا ٬ میگفتم . چی میگفتم؟ یادم رفت بقیه‌شو. خلاصه که ترسناکه. منم الان دارم مثل سگ می‌ترسم. به خدا. تا قبر آآآآآآ