|
...
شهرِ جدید٬ من ولی هنوز همون منِ قدیمی که یه عالمه فرق کرده و هیچ فرقی هم نکرده. چه خاکی گرفته اینجا. میشینم و خودمو میخونم و نامههایی که دارم و ندارم رو .. هیچ چیز ترسناکتر از صدای ثانیهها نیست. درک کردن ابهت وحشتناکی که تو مفهوم زمان خوابیده خیلی سخته. حرف زدن هم همینطور٬ خیلی سخته. باید از نو شروع کنم٬ دیوارام رو بچینم و برم بالا. نقشهم رو گم کردم٬ صدامم گرفته. سرمم داره میگه بنگ .. بنگ ...
|