زخمه بزني٬
زخمه نزني٬
من چنگ توام
...
می بينی چه بزرگ شده م؟
ديگه همه ش چشمم به در نيست.
حالا ياد گرفته م به ديوار خالی روبرو نگاه کنم.
بزرگ ترم می شم حالا،
وايستا.
بچه بودي
بزرگ شدي
بزرگ تر ميشي
بعد با خودت فک مي کني که قبلنا بچه بود و الآن بزرگ شدي
و اين يه لوپ بي نهايته .
میدونی
دیشب
وقتی بغلم میکرد
یادم افتاد
که مادرم منو چهارده سال بغل نکرد
مادرم منو دوست داشت
میپرستید
ولی بغلم نمیکرد.
و این یه قصهی تلخه.
قصهی تلخ مادری که بچهش رو دوست داشت
و حتی میپرستید
ولی
هیچ وقت بغلش نکرد
تا روز آخر
تو فرودگاه
که به من گفت
خداحافظ
و بغلم کرد
و من تو بغلش گفتم
خداحافظ.
.
و کلاغه هم هیچوقت به خونهش نرس
شاید اینم یه قصه باشه
از اون قصه هايي که بايد بشينی کنار شومينه و تکيه بدی به ديوار
بعد یکی بیاد و کنارت بشینه ٬ بهت تکیه بده
و تو اونو از پشت محکم بگيری توی بغلت
شومينه هم بايد روشن باشه
تو دستت باید یه لیوان مشروب باشه
تو دست اون هیچی
يواش يواش باید بخوری و گرم شی
بعد شروع کنی
در گوشش قصه بگی
با يه صدای آروم
یه صدای آروم آروم
که میگی:
يکی بود يکی نبود ...
اون پیرمرده بود تو امیلی
همونی که اون آخرش به امیلی گفت
به خاطر من
برو
برو
برو
پیر مرد خوبی بود.
خیلی
خوش به حال امیلی.
یکی بیاد بغلش کنم باهاش سیگار بکشم و ببوسمش. از اینامه شدیداً.
صبح
صبحونه
تو
لحظهها
چشمام رو میبندم و جنینم رو رها میکنم
تو رو در آغوش میگیرم
به ترس فکر کن
من ترسم.
...
کوله بارم را میبندم
بالای کوه
دریاچهای ست به رنگ ابرهای آسمانی
زیر صافی آسمان
در عمیق دریاچه
ماهیان
جفت گیری میکنند
گویی که امن ترین پناهگاهِ بودن
تاریکی عمیق آب دریا ست
یک مشت صدف در آب میریزم
دوستت دارم
میمیرم.
...
به آبی دریا
به موج
به تو
به صدف
به شب
به سکوت خاکستری عمیق پردهی خیالی که تو آفریدی
و دور نشستی
تنها٬
ساکت٬
منتظر.
...
چشمانم را برای تو میبندم
و باز میکنم
نگاهم کن
جنین چشمانم را خیره شو
چشمانم را ببند
کودکی مرد.
...
نگاه کن٬ ببین
چشمات رو ببند و با من نگاه کن
یه بازارچهی سیاه و تاریک و طولانی
ترسناکتر از همه چیز: ساکت
بدون هیچ جنبنده ای
فقط با صدای هر از چند باد
که خاکای روی زمین رو بلند میکنه و نزدیکی زمین میچرخونه و دوباره ول میکنه
میدونی تنها صدایی که هیچوقت سکوت رو نمیشکنه صدای باده
صدای باد خشک
که کمکم قطع میشه
تو منتظری ٬ ته یکی از دالانای تاریک این بازارچه
تکیه دادی به دیوار و منتظری
صدای باد که قطع میشه ٬ یه مدت فقط سکوت رو میشنوی
بعد صدای پا میاد ٬ صدای قدمایی که از روی خاک برداشته میشن و دوباره روی خاک گذاشته میشن
دوباره ساکت میشه
من رو نگاه کن
حالا فقط صدای نفس میاد
خیسی ٬ عرق کردی
چشمام رو که باز میکنم نمیدونم چرا به خرابهی کنار خونهتون فکر میکنم
و دلم میخواد بتونم آدما رو خیلی بهتر از قبل بو کنم و تو خودم نگه دارم ...
مثل قصههای هزار و یکشب
هزار و یک شب
و هر شب یک قصه
هر قصه سند یک روز بیشتر زندگی کردن
شاید هم یک روز دیرتر مردن
هر شب در من کسی قصهای میگوید
که همه چیز در نگاه آدمهایش اتفاق میافتد
دنیای هزار و یک شب من از جنس نگاه است
و من هر شب برای یک روز بیشتر زنده بودن
و یک قصهی دیگر
نگاهم را سنگین میکنم
چشمانم را میبندم
میدانی٬
تو در قصههای هر شب من خوشبختی
خوشبخت لحظهها
میدانی لحظه یعنی چه؟
...
گریههای تنهایی
تاریکی ساکت آخر شب
و شبهای هزار و یک شب تاریک عمیق پر معنای پر لحظهی سنگین
تا همیشه
...
Maybe like water for chocolate ...
انگشتانم کند تر از ذهنم میدوند
باردارم
شاید آبستن
شاید مست
...
امنیت
آفرینش
ترس
زمان
عشق
و شاید خدا
...
دستم به قلم نمیرود
هر روز تا هزار سال جلو میروم و هر بار بار هزار سال را به دوش میکشم
میدانی٬
بار دقایق سنگین است ٬ بار روزها و سالها سنگین تر
و از همه سنگین تر ٬ لحظهها
دستم سنگین شده
گوشه گیرم
چشمانم را میبندم و مینویسم
از خودم
از تو
از راز
از روزگار
از ابهام جاری نانوشتهی لحظهها
چشمانم را که میبندم بردار زمان نیست میشود
قدم زدن در گذشته و آینده برایم چون حرکت دادن نگاه میشود روی گذر آب رود
یا مثل شنا کردن ٬ وقتی ضربان قلبت با آب یکسان میشود
چیزهایی میبینم که میترسم
که ناگفتنیند
ظرفم بزرگ شده
انبوهم
نمیدانم تا کی ادامه خواهم داد
میدانی ٬
هیچ چیز خواستنی تر از مطلقِ سکوت نیست
و ترس
تنها معنی سکوت مطلق است
شاید چیزی مثل مرگ
...
قار قار قار !
نه !
اين كلاغ هزار سال ديگر هم كه بگذرد
به خانه كه هيچ
به هيچ هم نمي رسد
حالا فقط من مانده ام
و قصه اي كه تمام نمي شود
كسي بود
كه ديگر نيست