...
فکرشو بکن ... اگه الان استیو زنده بود .. میتونمستم ازش بپرسم این همه سوال رو. شک ندارم که جوابم رو نمیداد. مثلاً ممکن بود بود من ازش در مورد حس غریب ترس از خوابیدنم بپرسم و اون به جای جواب راجع به میتینگ دانشمندای فضایی در مورد تعیین تکلیف پلوتو صحبت کنه. ساعت ۳:۴۱ صبحه. گیجم. میترسم بخوابم. دوسش دارم. بعد این همه سال .. این‌جوری ؟ میدونم. خوابه رو میگم. ولی میترسم. اینم یه نشونه‌ست نه؟
« بعضی اوقات فکر میکنم ما همه‌ی این حرفا رو باهم میزنیم از ترس اینکه با هم حرفی نزنیم ... » این جمله‌ت یادته؟ هیچ وقت فرصت نشد قصه‌ی مکانیکت رو برات کامل کنم. حتی فرصت نشد بگم که قصه‌ش ناتموم میمونه. چه همه تا مومنت. بهش میگم تو زندگیم دنبال پیک میگردم. دنبال یه سری اوج. اونان که معنی میدن. یه بار که مست بودیم استیو گفت: اگه کسی تو زندگیت به ارگاسم رسوندت بهش بگو٬ قدرشو بدون. هیچ‌وقت دیگه اونقدر مست نشدیم که بگه چه‌جوری. مرد. واقعاً آدما بیشتر به دوست داشتن احتیاج دارن یا دوست داشته شدن؟ ارگاسم کدومشون بیشتره؟ یا شایدم اصیل‌تره؟
همممم ... بات دِ مانکی ایز کانفیوزد.