...
توی سرمای بیست و سه درجه زیر صفر اون بیرون،
همون جوری که به دود سیگار نگاه میکنی که سردی هوا رو میشکافه و دور خودش میپیچه و میره بالا تو گرگ و میش شب گم میشه،
همون جوری که دستات رو تا ته جیبت فشار میدی و انگشتات رو به هم فشار میدی،
همون جوری که یه هو سرتو یه کوچولو میگیری رو به آسمون تا ببینی امشب آسمون بالاسر میدوست چه رنگیه،
همون جوری که به چراغای روشن خونه ها نگاه میکنی و به قصه هایی که تو هر کدوم اون خونه ها جریان داره فکر میکنی،
همون جوری که با سرعت فکر کردن برمیگردی به عقب
به خودت
...
میدونی؟
به خودم غریبه ام.
خودم رو گم کردم.
دورم.

دلم میخواد یه برادر بزرگتر داشتم
وا میستاد جلو روم
محکم میزد تو گوشم
بعدم میرفت
نمیدونم کجا
ولی میرفت

.
.
.

برو.