...
شب که میشه
واین میخوریم و قصه میگیم.
یه خط من مینویسم
یه خط تو
قصه مون رو مینویسیم.
خودمون
تو قصه مون آرزوهامون رو مینویسیم.
توی خرابه ی محله مون
تا خوابمون ببره
تا برآورده بشیم.

صبح که میشه سنگریزه هایی که دیشب تو راه جمع کردیم رو
از توی جیبمون در میاریم.
من سنگریزه هام رو میچینم روی کناره ی پنجره ی تو
تو سنگریزه هات رو ولی
قایم میکنی
تو کمدت
زیر یه عالمه لباس
توی یه جعبه ی قرمز
کنار دستبند پر از صدفت

راستی
جعبه ی قرمزمون یادت هست؟