یه گوشه تو کافه میشینم. یه اتاق داره٬ که وسطش یه دیواره بین دو طرف کافه. دیواره پنجره داره٬ پنجرههای چوبی و بزرگ. کنار پنچره به آهنگ گوش میدم و توی پنجره رو نگاه میکنم. عکس آدما میفته توی پنجره٬ شبیه یه آینه ای که تصویرا را کمرنگ میکنه و رو هم مندازه. هیچی نمیشنوم از حرفای دور و برم٬ فقط یه سری تصویر میبینم ٬ یه سری صورت ٬ هر کدوم با یه زاویه٬ و نمیتونم تشخیص بدم کدوم صورت واقعیه و کدوم غیر واقعی. همه چیز تو هم فرو رفته و شبیه عکس میمونه. و هر عکسی و هر تصویری به معنی یه دنیا به بزرگی یا شایدم کوچیکی دنیای منه.
بیشتر که نگاه میکنم توی پنجرهی شیشهای٬ نگاهم از بعصی صورتا رد میشه ٬ میفهمم که اونها تصویر بودن . ... همه چیز نرم و ساکته. و مردمی که توی ساعت دیواری بزرگی زندگی میکنن و دنبال عقربه میگردن تا شاید عشق بازی میان لطظه های زندگیشون رو بین عقربه های ساعت طولانی تر کنن.
و شاید مردمی که برای زنده بودن، جون میدن و شاید تصویرهایی که واقعی تر از آینه ی آدمهای واقعی هستن ...