مردی به جرم خوابیدن با زنی ۱۱ سال پشت میلهها منتظر میماند تا هزاران سنگ سرش را بشکافند و نفسش را خاموش کنند. انتظار عجیبیست، نه؟
و مردی به قضای روزگار ۱۱ سال زندگی هر روزش را با نام قاضی میگذراند و تمام خوشی دیروزش آن بود که حکم خدایش را به چنگ و دندان اجرا کرد و شب با لبخند سر به بالین میگذارد.
شبیه قصهها میماند، آدمی عجیب است. از خشم من و تو هیچ بر نمیآید. باید قصهرا خواند و جادوگر را منتظر ماند. همین.