|
...
ورق میزنم ورق میزنم قصههای هر روز روز نوشتههای هر کس دختری دیروز قلب زردش را در نمایشگاهی دید که به الکل نشسته بود قلبی که خراب بود. و زرد بود و ساکت بود و قلب دختر بود. و دختر هیچ وقت نتوانست به هیچ کس توضیح دهد چه دیده بود و چه حس کرده بود. ورق میزنم کودکی دیروز مرد مردی دیروز عاشق شد مادری دیروز نومید شد و من دنیایی آفریدم بی بعد زمان ، و بی بعد مکان و برای قلعه ام اتاقهای جدید آفریدم و دیوارهایم را بالاتر بردم با دختری جدید خوابیدم و نقاشی مرد سرخپوستی را خریدم که زنی را کشیده بود که نیمی از صورتش تاریک بود و دستش چنگی بود که به جای صدا ، رنگ مینواخت و از سیاره ام پایین آمدم ورق میزنم به اقیانوس که میرسم شنا میکنم به جزیره میرسم جزیره آخرین برگم بود اقیانوس عمیق است و تاریک و سرد کوسه ها خوراک ماهی های کوچک میشوند و ماهی ها خوراک کوسه های بزرگ و من به درختی میاندیشم که در عمق آبها میروید و مرد سرخپوستی که در میان دریا روی تکه چوبی زندگی میکرد و به قلب دختری که روی تاقچهی سنگی به الکل نشسته بود و نگاه دختری که سالها کوچک شده بود و میخندید و صدایی که میگوید شب بخیر ورق میزنم میترسم میمیرم و میترسم و میمیرم |