
ورق میزنم
ورق میزنم
قصههای هر روز
روز نوشتههای هر کس
دختری دیروز قلب زردش را در نمایشگاهی دید که به الکل نشسته بود
قلبی که خراب بود.
و زرد بود
و ساکت بود
و قلب دختر بود.
و دختر هیچ وقت نتوانست به هیچ کس توضیح دهد چه دیده بود و چه حس کرده بود.
ورق میزنم
کودکی دیروز مرد
مردی دیروز عاشق شد
مادری دیروز نومید شد
و من دنیایی آفریدم
بی بعد زمان ، و بی بعد مکان
و برای قلعه ام اتاقهای جدید آفریدم
و دیوارهایم را بالاتر بردم
با دختری جدید خوابیدم
و نقاشی مرد سرخپوستی را خریدم که زنی را کشیده بود که نیمی از صورتش تاریک بود
و دستش چنگی بود که به جای صدا ، رنگ مینواخت
و از سیاره ام پایین آمدم
ورق میزنم
به اقیانوس که میرسم
شنا میکنم
به جزیره میرسم
جزیره آخرین برگم بود
اقیانوس عمیق است
و تاریک
و سرد
کوسه ها خوراک ماهی های کوچک میشوند
و ماهی ها خوراک کوسه های بزرگ
و من به درختی میاندیشم که در عمق آبها میروید
و مرد سرخپوستی که در میان دریا روی تکه چوبی زندگی میکرد
و به قلب دختری که روی تاقچهی سنگی به الکل نشسته بود
و نگاه دختری که سالها کوچک شده بود و میخندید
و صدایی که میگوید شب بخیر
ورق میزنم
میترسم
میمیرم
و میترسم
و میمیرم