...
"... هری از سفر برگشت.
از یه سفر دریایی
تو راه که میومد از رو سرشون یه بالون رد شده بود.
برام سوغاتی صدف آورده.
بهش میگم تو دیوونه ای. میگه تو هم دیوونه ای.
قراره امروز ببرمش و به لنا معرفیش کنم.
لنا دختر جدیدیه. نمیدونم مریضیش چیه هنوز. به نظر سالم و معمولی میاد هرچند مارتا عقیده داره اون یه جاسوسه. میگه دخترای کیوت همشون جاسوسن (این یه حقه ی قدیمیه که مارتا گولش رو نمیخوره. هر چی باشه اون سال ها تو یه تشکیلات مخفی برای حفاظت رییس جمهور عضو بوده و خودش یه جوریای ضد جاسوسه) وقتی از مارتا میپرسم پس تو چرا کیوت نیستی میگه من یه استثنام. میگه اون همیشه یه استثنا بوده.
مهم نیست که لنا جاسوس هست یا نیست. مهم اینه که همیشه جوراب های رنگی راه راه میپوشه و ناز ترین کلاه دنیا رو سرش میذاره. یه کلاه راه راه با نه رنگ مختلف که رو نوکش یه گوله نخ نرم همیشه داره تو باد تکون تکون میخوره.

لنا دوست داشتنی ترین جاسوسیه که تا حالا پاشو تو قلعه گذاشته. از هری قول گرفتم که به لنا چیزی در مورد صدفا نگه. لنا از صدای دریا میترسه. و از اینکه من صدفا رو زیر گوشم بذارم و به صدای دریا گوش بدم هم میترسه. ولی من صدای دریا رو دوست دارم .. با اینکه از دریا میترسم ولی صداش رو دوست دارم.

گاهی از خودم میپرسم ترس مهمتره یا دریا؟. سال ها بود که این مهم ترین سوال زندگی من بود. تا وقتی که صدف رو پیدا کردم. صدای ترسناک دریا.

باید برم. صدای سوت میاد. دارن غذا میدن. تا بعد.
"

لنا؟ .. نویسنده با خودش فکر میکنه این دختر چقدر آشناست ...