کاش هنری بر میگشت.
کاش هنری همینجا میماند. پیش ما میماند و چهارشنبه شبها برایمان قصه میگفت.
و نیمه شبها از پنجره ی اتاق پذیرایی در طبقه ششم به ساختمان های خاکستری شهرک خیره میشد و زیر لب شعر میخواند
کاش هنری
کاش هنری
آیدا، زن میانسالی ست که دختر کوچکی دارد همسن خواهر سال های دوری که هیچ وقت نداشتم. و شوهری که من هیچوقت ندیدمش
آیدا در طبقه ی ششم ساختمان خاکستری شهرکی دور تر از میدان آزادی زندگی میکند
آیدا در را به روی من بست
و هنری خیره به راهروی خالی و بیروح ورودی دوم طبقه ما خیره شد
و صدای زنگ آسانسوری که میگفت
هنری، خداحافظ.
کوچکتر که بودم، کوچه سیدهاشم برایم خانه بود.
و همیشه خانه ی خیابان ایرانمان را دلتنگی میکردم. خانه که ای که با تمام شش ساله بودنم، خودم ساخته بودمش. دانه دانه ی دیوارهایش را.
بزرگ تر که شدم، خانه ی خیابان سیدهاشم را در ذهنم رنگ میکردم . دیوارهایش پر از صدف بود. تنها خانه ای که در تمام تهران به جای آجر سه سانتی نمای ساختمانش صدفهای سفید رنگی بود که پدر بزرگم به تمام دیوار چسبانده بود. و پله سنگی جلوی در فلزی ای که به رنگ آبی در تمام کوچه ی سید هاشم تک بود.
دیوارش کوتاه بود. از مدرسه که برمیگشتم، زنگ خانه مان خراب بود. من همیشه از دیوار میپریدم و مادربزرگم همیشه دعوایم میکرد. میگفت به دزدها کار یاد میدهم.
هیچوقت هیچ دزدی به آن خانه نیامد.
و من وقتی در خانه ی خاکستری فاز دو شهرک زندگی میکردم، دلم برای صدف ها هیچ وقت تنگ نمیشد.
امروز ولی، دلم برای تمام خانه های زندگیم تنگ میشود
بدون هنری زندگی سخت میشود
بدون هنری ، حتی سکوی زیر بلوک نوزده هم کم کم از خاطره ها میرود.
بدون هنری دیوارهای شیشه ای ترمینال یک فرودگاه مهراباد هم مات میشوند.
بدون هنری، قلیون های فرحزاد و سنگریزه های پارک و لاله های دشت و ساعت آفتابی دانشگاه، همه مات و دور و بی روح میشوند.
و من بدون هنری ادامه میدهم.
و به هنری فکر میکنم.
دلم برای همه تنگ شده است.
به سه نقطه های سالهای دور که فکر میکنم، تنها کاری که به ذهنم میرسد اینست که آخر جمله تک نقطه ای بگذارم و جمله را تمام کنم.
هنری نام مستعار نیست.
هنری بیمار شماره ی سوم قلعه ی متروک کنار خلیج است
که رفتنش سخت بود.
و نبودنش، سخت تر ...
« آنهمه جوهر چرا يادم رفت
دستهای جوهریام را
به زندگیات بکشم؟ »