...
یادی از قدیما, چون زمان اقتضا میکنه:

زنگ زد
صداش میلرزید ...
- چته تو، خوبی؟
- قصه بگو برام ...
یکی بود یکی نبود
یه شازده کوچولویی بود که یه گل رز قرمز داشت
شازده کوچولو اونقدر این گلشو دوست داشت که نمیخواست حتی یه ذره گرد روی گلش بشینه
برای همین هر روز میرفت گلشو ناز میکرد، بوش میکرد، تو چشماش نگاه میکرد، ازش مواظبت میکرد، وقتی هم که میخواست بره از پیش گلش یه محفظه ی شیشه ای میذاشت روش که هیچی و هیچکس نتونه گلشو اذیت کنه، ناراحت کنه، برنجونه، اشکشو دربیاره، صداشو بلرزونه، که گلش هیچوقت غمگین نشه ٬ هیچوقت غصه‌ش نشه ...
بعد کم کم این شازده کوچولو عاشق گل رزش شد

- هنوزم عاشقمی ؟
: نه، هنوز می پرستمت ...

من میدونم که اونجوری با خودش داره لبخند میزنه دیگه ... یادته؟

- نپر وسط حرفم دیگه، دارم برات قصه میگم ...

آره، داشتم میگفتم که شازده کوچولوی قصه ی ما کم کم به گلش عاشق شد
بعد شازده کوچولو یه روز مجبور شد بره سفر
گلش هم حاضر نشد که باهاش بیاد که
شازده کوچولو تنها رفت
گلش هم تنها موند
حالا همه گلشو اذیت می کنن
گلش غمگینه ..
گلش غصه‌شه ...
گلش تنهاست ...

قصه ی ما به سر رسید .. شازده کوچولو به خونه‌ش نرسید ...
البته کی میدونه ٬ شایدم یه روز برسه .

- قشنگ بود؟
- :)

میدونی ... از پشت تلفن که :) معلوم نمیشه، میشه؟