- خوابتو تعرف کن برام
نمیدونم درست چحوری باید بگم و چحوری تعریفش کنم
خوابم بیشترش حس بود. یه حسی که تو حسای پنجگانه نیست.
یه چیزی که مثل دیدن و شنیدن و چشیدن و حتی دوست داشتن و ترسیدن و اینا نیست
یه حس از یه بعد دیگه ای بود که فقط یه بار دیگه تو زندگیم بهم دست داده بود.
همه چی عجیب و غریب و ابسترکت بود
یه اتفاقی برام افتاده بود
یادمه اولش روبروی آینه واستاده بودم و خودم رو نگاه میکردم.
تو یه اتاق سفید. کاملا سفید. که هیچی توش نبود. هیچ لکی یا هیچ خطی. فقط یه آینه
و من که جلوش واستاده بودم.
سرد و بدون هیچ حسی. دیدنم منو میترسوند. حتی چشمامم هیچ حسی توشون نبود.
- تو همیشه آدم سرد دوست داشتی. شاید واسه همین خودت تبدیل شده بودی به یه آدم سرد و بی حس و مرموز
شاید آره. شاید نه. من همیشه از بچگی حتی از زل زدن به خودم میترسیدم. هرچقد که عاشق زل زدن تو چشمای بقیه ی مردمم، از زل زدن به خودم وحشت میکنم. درست مثل وقتی که سوار هواپیما میشم و هواپیما میخواد از زمین بلند شه.
من و آینه همدیگه رو نگاه میکردیم. تا اینکه من تصمیم گرفتم وارد شم. چشمام رو بستم و وارد شدم. نمیدونم این معنیش چیه و وارد چی شدم و چجوری. مثل این بود که همه چی تو دنیای خواب من تبدیل به تصمیم شده بود. وارد که شدم ( یا شایدم خارج که شدم) مثل این بود که وارد یه سرزمین دیگه شده بودم.
یادمه که داشتم راه میرفتم.
تو یه جاده. جاده نه .. یه مسیر.
همین طور که تو مسیر میرفتم جلو دور و برم یه سری اتفاق داشت میفتاد.
یه سری اتفاقا فلاش بک بود. چیزایی رو دیدم ، با جزییات دقیق, از سال های خیلی دورکه مطمینم هیچ جوری تو حافظه ی من ثبت نشده بودن یا اگه شده بودن خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم. روزای هفته یادم میومد. ساعتا یادم میومد. دیالوگا رو میدیم دقیقا همون طوری که رخ داده بودن. و این چیزایی که میگم بعضیش بر میگردن به وقتی که هنوز بیشتر از پنج سالمم نبود.
و همه چی خیلی سریع میومد و میرفت. ولی من رو دور کند بودم و همه چی رو کامل میدیدم .. دیدن که نه میگرفتم، گفتم که اون حس درک کردن دیدن و شنیدن نبود. هر چی بود ..
یه سری فلاش بک و بعد وسطشون یه سری فلاش فوروارد. یه سری صحنه از آینده میدیدم. صحنه هایی که تو خیلیاش من نبودم. آدمایی که نمیشناختم. جاهایی که نمیدونستم کجان و چین. نقاشی هایی رو دیدم که کسی داشت میکشید.
آدمی رو دیدم که نشسته بود و منتظر مرگ بود. دو تا پسر بچه دیدم که با هم داشتن توپ بازی میکردن. خیلی از تصاویر رو مطمین بودم که میشناسم ولی نمیدونستم از کجا. دیدی آدمهایی که تو زندگیت بودن مثلا بیست سال پیش و تو هیچ وقت برات وجود نداشتن .. اونا رو میدیم و میدونستم که کین. و صحنه هایی که میدونستم آینده ن و نمیدونم کجای آینده و آینده ی کی.
یه سری تصویر تصادفی هم بود که اصلن نمیفهمیدمشون.
نمیتونستم واستم. فقط میرفتم جلو. یا شایدم اونا میرفتن عقب. یا شایدم برعکس. هیچ رفرنسی وجود نداشت و هیچ مرکزیتی نداشتم که هیچ چیزی رو از چیزی تشخیص بدم. درست مثل اینکه بالا و پایین و جلو و عقب و حال و آینده و اینا همش بی معنی شده بود.
احساسم شبیه این بود که مثلا من دارم تو یه آکواریوم را میرم و کنارم همه ی این تصاویر میان و میرن.
از میون صحنه هایی که یادمه یکدوم یه زنه بود که یه کناری بو د و داشت بچه میزایید و درد میکشید. نمیشناختمش ولی حس میکردم بچه هه رو میشناسم!
یه جای دیگه خودم رو یادمه که دیدم که بچه بودم و تو خیابون داشتم با مامانم راه میرفتم و اون دستمو گرفته بود و باهام داشت حرف میزد.
کودک بودن خودم رو دیدم. و خیلی غریب بود این دیدنه.
یه صحنه دیگه یادمه که یه تابوت بود که داشتن میذاشتنش تو قبر و یه سری آدم زیرش رو گرفته بودن. آدمایی که صورتاشونو نمیتونستم ببینم.
و خیلی صحنه های دیگه که یادم نمیاد الان
تا اینکه رسیدم به یه اتاق جعبه مانند.
یه اتاق سفید مکعبی مثل همون اتاقی که توش واستاده بودم و به خودم تو آینه زل زده بودم ولی دیگه آینه ای نبود اونجا.
یه سری پنجره بود ولی. با یه عالمه آدم که بیرون اون پنجره ها داشتن زندگیشون رو میکردن.
اینجاش رو دیگه نمیدونم چجوری تعریف کنم.
همه به توی اتاق نگاه میکردن و زندگی خودشون رو میکردن.
و من اینو میدیدم. زندگی کردن اونا رو میدیدم ...
ولی هرکی که من نگاش میکردم و اون به من نگاه میکرد .. به چشمای من نگاه میکرد ..
من میشدم اون.
نه اینکه بشم اونا ... یعنی زندگیش رو experiment میکردم کاملا. من میشدم زندگی اون .. یا شایدم زندگی اون میشد من. دیگه من مرکز دنیا نبودم. جام با اون تصویری که تو چشمای من نگاه کرده بود عوض میشد. من هنوز من بودم .. ولی کس دیگه رو زندگی میکردم. تمام حسا و درکا و دیدنا و فهمیدناش منتقل میشد به من ...
این حس که من دیگه مرکز دنیا نیستم و هر آدمی یه دنیایی رو تعریف میکنه .. اینو من یه جایی واستاده بودم که درک میکردم. نه که درک کنم .. خودم تعریفش بودم. با نگاه بین دنیای آدما حرکت میکردم. نه که بخوام. کلا خواستن تو اون دنیا تعریف نشده بود. فقط میدونم که به هر کی نگاه میکردم میرفتم تو نقطه ثقل زندگیش وارد میشدم. همه ی زندگی و دنیا و همه چی رو از تو جلد اون حس میکردم. حس خیلی فراگیر و خوردکننده ای بود.
ترسناک بود
باعث میشد که حس کنی .. نه که درک کنی که خودت هیچی نیستی. خودت رو گم کنی. پوچم کرد قشنگ این خوابه.
خیلیا رو دیدم اونجا. خیلی آدما. آدمای رندم و دری وری تو زندگی خودم از وقتی که خیلی بچه بودم و میدونم که هیچ وقت دیگه ای ممکن نبود من اونا رو به یاد بیارم. تا کسایی که نمیشناختمشون و میدونم در آینده میبینمشون. من کلا اینجوری زیاد میشم .. که خواب یه کسی رو ببینم که نمیشناسمش و بعدا طرف رو ببینم. ولی این دفعه خیلی زیاد بودن. یکی دو تا نبود .. خیلی آدم بود .. خیلی تصویر بود. بیشتر از ظرفیتم فک کنم!
اون جای لیریکس پیرامید سانگ هست که میگه:
i jumped into the river, black-eyed angels swimming with me, a moon full of stars and astral cars, all the figures i used to see .. all my lovers were there with me, all my past and futures ...
بیدار که شدم یاد اون افتاده بودم. عرق کرده بودم و میترسیدم
- ولی تو ترس رو از همه ی حسا بیشتر دوست داری.
نه که من ترس رو از همه چی بیشتر دوس داشته باشم. من فقط عقیده دارم ترس واقعی ترین حسیه که تو دنیا وجود داره واسه همین دوسش دارم. ولی این فرق داشت .. پوچ کننده بود ..
میدونی
این همه صورت رو دیدم
این همه تصویر رو دیدم
و تمام این مدت یادمه دنبال سه نفر میگشتم
سه تا صورت رو میخواست .. لازم داشتم تو اون دنیای ترسناک .. سه نفر بودن که باید میدیمشون و پیداشون میکردم
میدونی کیا دیگه نه؟
- اوهوم. پیدامون نکردی نه؟
نه.
پیدا نشدین.
نبودین اونجا
- یا شاید تو زود از خواب بیدار شدی
یا شاید من زود از خواب بیدار شدم ...