...
پایان داستان من غریب بود و غمگین.

و هزاران تصویر
یکی از دیگری آشنا تر

من به خوشبختی فکر میکنم
و به ایمان
و به رنگ

و سایه های آبی و قرمز
و به دیوارهای بلند بدون سقف
و به ستون های خاک گرفته
و به آسمانی که ازش خون میچکید

احساساتی شده ام.
باید همه مان برویم و عاشق شویم
این را زمین وقتی به هم برخورد کردیم میگفت
باقیش را نشنیدم
مردم
و مرگ من سکوت بود.