...
دختر بزچران از دور نشسته و منتظر است. من از قلعه هجرت کرده‌ام و مسافرت میکنم.
من با دختر دایناسور فروش دوست شده ام. او هر روز مرا غافلگیر میکند . هیجان انگیز است وقتی هر روز از دوباره کسی را کشف میکنی که در زندگی پیشینت میشناختیش. من ابر ها را روست دارم. و ساعت ها را. و بستنی را. و قصه‌های بی‌معنیمان را.

سنگفرش‌های کوچه‌های تنگ و تاریک و زنده‌ای که بوی خاک میدهند و پلکان‌های فرار از آتش در آنها فراوان است را دوست دارم. چشمهایش را هم دوست دارم. و گردنش را.

کف دستم را دوباره خواندم. چیزی گم شده است. من ناتمامم. خط های دستم اینگونه میگویند. باید تمام شوم. باید تمام شویم.

من روزی در معبدی به دیوار آویزان خواهم شد. میدانم. منتظر میمانم.