...


سنگریزه های سیاه و قرمز من
و لب های نازک دختر سنگریزه فروش
و نگاه پوچ و تهی کودک عراقی
و صدای وزوز مرد رییس جمهور

من از دیوار میترسم
ولی از دیوار بالا میروم
و از دختر سنگریزه فروش مجله میخرم
و لبخند میزنم
و در کنار ساحل خانه ی شنی میسازم
و شب تا صبح به پنکه ی سقفی نگاه میکنم
که دیگر نیست

میپرسد به خدا ایمان داری؟
میگویم نپرس.
ما مست نبودیم
ولی تشنه بودیم

من مردی را میشناسم که در رستورانی همین نزدیکی ها
با لباس مشکی و ته ریشی که به سنگینی صدایش میزند کار میکند
ما با لهجه ی او ارتباط برقرار میکنیم. ما لهجه ی او را میشناسیم
و او در تمام زندگیش لهجه نداشته
تنها برای مردم شراب ریخته
و به آنها لبخند زده
و ما به هم لبخند میزنیم

لبهای خشک دختر سنگریزه فروش ترک برداشته
زمستان است
و دیگر زیر باران نمیتوان نلرزید