|
...
صدای خش خش برگ ها و صدای لبخند کمرنگ کلاغ برای دخترم امروز کیف مدرسه خریدم و مداد و دفتری که برگ هایش رنگ آبی آسمان بودند عروسکی به من میخندد پشت شیشه های مغازه ی خیابان های کودکی و مادری که چادرش را میکشد تا کودکش مقابل مغازه ی عروسک فروشی نایستد او ولی نمیخندد او به زندگی فکر میکند نه به عروسک دیروز، همین نزدیکی ها میان همهمه ی بار قلب دختری از کار ایستاد و او مرد او بیست و شش سال داشت و عاشق نبود و چشمانش قهوه ای رنگ بود و گونه اش چین داشت و به فرشته ها ایمان داشت او دیشب همین نزدیکی ها مرد او عاشق نبود ولی قلبش از کار ایستاد و من از نردبان بالا رفتم و به ابرها خیره شدم امروز ابر ها، خالی از شکلند تهی و پوچ کنار خاکستر سیگار، قورباغه ی پیری به من خیره شده و از زندگی میپرسد و من؟ به تاریکی ترسناک و لذت بخش غار نزدیکیهای تهران فکر میکنم و به دختری که امروز از دنیا رفت و به زندگی و به عاشق بودن و قلبی که بی دلیل از کار ایستاد « گاهی واقعیت به قدری نزدیک است که تا از روی بودنمان عبور نکند حسش نمیکنم ... » |