|
...
زبانم و ذهنم و دیدنم بند آمده فقط خواب میبینم. و در خواب تیغ نقاشی میکنم و پرده های سیاه و سفید و نوری که از سنگفرش های خیابان منتهی به خانه ویکتوریایی لندن خالی میشود و گربه ای که میمیرد و دختری که نیمه ی شب در خیابان دستانش را باز میکند و از جدول پایین میپرد فقط خواب میبینم |