|
...
یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری نه چندان دور، مرد بی نامی بود که در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه با همسرش زندگی میکرد. در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ی قصه ی ما، آقای بی نام، نه دیوانه بود و نه عاقل. او نه زیبا بود و نه زشت. نه بلند و نه کوتاه. نه چاق و نه لاغر. نه عجیب بود و نه معمولی. نه ساده بود و نه پیچیده. هیچ کس نمیدانست و نمیتوانست آقای بی نام قصه ی ما را توصیف یا نقاشی کند. تنها مشخصه ی شاخص آقای بی نام قصه ی ما این بود که او دل نداشت و تا جایی که به یاد می آورد هیچ وقت عاشقی را تجربه نکرده بود. آخر، سال ها پیش ، قبل از آنکه آقای بی نام قدر عاشقی را بداند و دوست داشتن را بشناسد و احساسات را تجربه کند، همسرش قلب او را از او گرفته بود و آن را در صندوقچه ای گذاشته و به صندوق قفل محکمی زده بود. هیچ کس نمیدانست همسر آقای بی نام قصه ی ما چرا این کار را کرده بود. شاید این رسم زندگی مشترک در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه بود. صندوقچه ی قلب مرد قصه ی ما همیشه روی تاقچه نشسته بود و همسر مرد کنار شومینه همواره از صندوقچه و کلید آن که از گردنش آویزان بود مراقبت میکرد. هر شب ، هنگامی که آقای بی نام قصه ی ما احساس پوچی میکرد ، با التماس رو به همسرش میکرد و از او تمنای کلید صندوقچه ی دلش را میکرد. و همسرش هر بار خواهش او را رد میکرد و به او یاداور میشد که قلب مرد اسباب بازی نیست و نباید از صندوقچه بیرون بیاید. و هر بار مرد با صدای بدون احساسش به همسرش میگفت که جقدر درونش خالی است و چقدر به قلبش نیاز دارد و باز همسرش تقاضای او را رد میکرد و با بوسه ی خشکی بر پیشانی آقای بی نام قصه ی ما بحث را ختم میکرد. و اینگونه بود که هر شب ، آقای بی نام قصه ی ما راهش را میگرفت در حالی به رخت خواب میرفت که نمیدانست چه و چگونه احساسی باید داشته باشد. آخر بدون داشتن قلبش هیچ حسی واقعی نیست. تا آنکه یک شب، ناگهان، ایده ای به فکر مرد بی نام قصه ی ما رسید. او دیگر میدانست چگونه قلبش را باز پس بگیرد و احساساتش را دوباره به دست آورد. او با خودش کمی فکر کرد و به این اندیشید که درست است که او همسرش را دوست میدارد ولی بدون داشتن قلبش هیچ وقت نمیتواند به این دوست داشتن ایمان داشته باشد و از آن مطمین باشد. این بود که آن شب، به جای آنکه آرام و بی احساس به رخت خواب برود، آرام و بی احساس به سمت همسرش رفت و او را به میان شعله های آتش شومینه ی سنگی خانه هل داد. همسرش در حالیکه شعله های آتش او را فرا گرفته بودند فریاد میزد و به او بد و بیراه میگفت ولی آقای بی نام قصه ی ما فقط نگاه میکرد ، ناتوان و نا مطمین از هر گونه احساسی نسبت به همسرش ، او نمیدانست چه باید بکند. صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد، تا آنکه سر انجام همسر آقای بی نام قصه ی ما سوخت و از او چیزی جز چند قطعه استخوان و یک کلید چیزی باقی نماند. مرد با خود فکر کرد، هر چه باشد سرانجام قلبش دوباره از آن خودش شده و میتواند همه چیز را واقعا همان گونه که باید احساس کند. آرام کلید را برداشت و صندوقچه را باز کرد و قلبش را در دست گرفت و به او نگاه کرد ... و پس از چند لخظه آنرا درون سینه اش قرار داد و مننظر شد تا احساساتش به زندگیش باز گردند. آقای بی نام قصه ی ما ناگهان متوجه شد که او با دستان خودش تنها کسی را که در زندگی او را دوست داشته به آتش انداخته و سوزانده است. آقای بی نام قصه ی ما ناگهان متوجه شد که برای به دست آوردن احساساتش و رسیدن به قلبش تنها ارمغانی که به دست آورده حسرت است و پشیمانی و ندامت .. و دوست داشتن همسری که دیگر ندارد. آقای بی نام قصه ی ما ، در خانه خالی از عشق خانه اش، در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه، زانو زد و غمگین و تنها باقی زندگیش را با قلبی که هیچ گاه دیگر به دردش نمیخورد در سکوت به پایان برد. |