...


من فلسفه دارم
و یک داستان چند مجهولی
و چند ضمیر گمشده
و جملات اشاره

من فیلسوفم
از عاشقی مینویسم
و سیگار میکشم
و جیش میکنم
پررنگ و کمرنگ
و تنها سفر میکنم
و ماهی را میپرستم
و سنگریزه های خیابان ها را جمع میکنم
و در برابر دو آینه از دو سنگریزه ساحل بی پایانی پر از سنگریزه هایم میسازم
برای آذوقه ی سفرم ساحلم را با خودم می برم.

من
شترم.
با دو کوهان بلند
و در شکمم، آب و غذای سفرم
و در چشمانم خاک و خاشاک راه
من شترم
و سفرم .. بیابان
و غایتم، ماهی

من
هستم.
من، همه هستم.
من، با تو هستم
مزه هستم
من مزه ی تلخ قصه هستم
و تو حتی شتر هم نیستی
و تلخ هم نیستی
تو اصلا نیستی
تو آب شش ماهی من هم نیستی
تو اصلا چیستی؟
تو؟

تو شاید یک کلمه است
شاید هم یک شعر است
و شاید هم کسشعر است
ولی میدانم
تو مزه نیستی
و حتی یک سنگریزه هم نیستی

دیده ای‌ ؟
شتر ها رم میکنند
دیوانه میشوند
سر به بیابان میگذارند
و میدوند
از چه ؟
من نمیدانم
شاید از تلخی مزه‌ی کوهانشان
میدانی ؟ غذا بماند میگندد
و غذای شترها همیشه درونشان مانده‌است
و گندیده

و در قدیم به غذا میگفته‌اند قوت
و تو چه دانی که قوت چیست ..
و قوت چه میداند تو چیستی
و شاید تو همان قوتی در کوهان شتر
که گندیده است

من لطیفم
مثل برکه
من فلسفه ی لطیف شامگاهم
کنار برکه و باد خنک و ماهی های تخیلی
به من گیر نده خودم میدانم
برکه‌ همان گنداب است
که آرام گرفته
ساکت
و آب در آن گندیده
و به هیچ طرفی نمیرود
مثل غذا در شکم شتر ...
گفتم که .. گیر نده ٬
مگر کوهان با شکم چه فرقی دارد ؟

من برکه ام
با دو گل بنفشه‌ی زیبا
روی سینه‌هایم
میدانی ٬ زیبایی بنفشه هرچقدر هم که اسم گنداب را عوض کند
و بگذارد (اسمش را) برکه
ولی
مزه‌اش را چه کند ؟

من تلخم
یک برکه‌ی تلخ
با ابروهای کمانی
و چشمان شتری
و قلبی که به رنگ ماهی می ماند
و کتابی که از آن فلسفه می بارد.

من دیشب با ماهی خوابیدم
و صبح ماهی را ترک کردم
و قبل از رفتن گوشه ی باله اش را کشیدم، و کندم
و با خودم بردم.
میدانم ماهی بدون باله، تعادل نخواهد داشت
و دیگر هیچ وقت در مسیر مستقیم شنا نخواهد کرد
شاید حتی روزی که من عروسی میکنم،
ماهی از مسیر کج و معوجی خودش را به من برساند
و من ماهی را دوباره مزه کنم
هر چه باشد ، من ، شترم
و مزه ی ماهی همیشه زیر زبان شتر میماند
چه ماهی دریا، چه ماهی برکه
ولی من میدانم
ماهی من،
یک باله نخواهد داشت
آن باله، نشانی ماهی من است

من،
هستم
من، منتظر هستم
من ، یک فیلسوف منتظر هستم
با انبوهی کوهان خالی از ماهی
و شبی که نمیدانم چرا صبح نمیشود