...


دنیای ساکت و شفافی را تصور کن که در آن مردمانش قادرند ذهن به ذهن با هم ارتباط برقرار کنند .. هر چه از ذهن هر که بگذرد دیگری هم آنرا به ذهنش می بیند. هر چه هر که به خاطر می آورد دیگری هم به یاد می آورد. هر حسی که هر کسی را فرا میگیرد دیگری را نیز فرا میگیرد. در این دنیای خیالی شفاف و بی پرده ، مردمانش دیگر نیازی به زبان و گفتار نخواهند داشت. هر چه باشد دیگر دلیلی ندارد که کسی برای کسی چیزی بنویسد .. دلیلی ندارد که کسی با کسی صحبت کند و حرف زدن تعریف نشده خواهد بود. حالا تصور کن که مردمان این دنیای خیالی وارد دنیای دیگری میشوند که در آن مردم با هم حرف میزنند و با گفتار و کلمات و جملات ارتباط بر قرار میکنند. فکر میکنی آنها با دیدن الفبا و اعداد و شنیدن کلمات و آواها و برخورد کردن به نشانه ها و درگیر شدن با صداها و یا هر چه که ما برای ارتباط برقرار کردن استفاده میکنیم چه حسی پیدا میکنند؟ حس ناشناخته؟ احساس گنگ تعریف نشده بودن؟

مشکل مردمان دنیای ساکت و شفاف خیالی من دیگر ترجمه کردن از یک زبان به زبان دیگر نیست. آنها هیچ زبانی ندارند. و وقتی ما آنها را در دنیای خودمان میبینیم شاید سعی میکنیم به هر طریقی و با هر وسیله ای با آنها صحبت کنیم و ارتباط برقرار کنیم. ولی مشکل اینست که آنها اصلا ابزار و التزامات فهمیدن نشانه های ما را ندارند. در دنیایی که آنها از آن میایند اصلا نشانه تعریف نشده است چرا که آنها تنها میتوانند به دیگری ذل بزنند و از کسی به دیگری فکر کنند و این تنها طریف تعامل و ارتباط برقرار کردن آنهاست. آنها تنها میتوانند از ذهنی به ذهنی مستقیم و بدون واسطه وارد و خارج شوند. کسی چه میداند، شاید تمام مدتی که ما با خودمان فکر میکنیم چرا آنها هیچ کدام از نشانی های ما را نمیفهمند ، آن ها هم با هم فکر میکنند که چرا ما به هیچ کدام از نشانه های ذهنی آنها پاسخ نمیدهیم!

اینگونه میشود که بین مردمان دنیای خیالی من و مردمان دنیای واقعی من جنگی همواره در گذار است چرا که هیچ کسی با هیچ کس نمیتواند حرف بزند .. و شاید باید گفت هیچ ذهنی به هیچ ذهنی نمیتواند بدون واسطه وارد شود ..

من، پادشاه این دنیای ساکت و شفاف خیالی هستم
من، سفیر این دنیای ساکت و شفاف خیالی در دنیای گنگ و پر واسطه ی واقعی هستم.
زندگی در میان دو دنیایی که هیچ طریقی برای ارتباط با هم ندارند مانند زیستن در میدان جنگ مقدسی ست که بودن مرا تعریف میکند.