...

در میان هجمه ی تصاویر و لحظه ها گم میشوم
میپرسد آینده ام را بخوان
میخوانمش
و به خواب میروم

سال ها پیش
دقیقا پانزده سال پیش ، داستانی نوشتم
داستان کلاغ و مرد مسافر ساعت دو
دیشب
بوسیدمش و به خواب رفتم
داستانم را به خواب دیدم
بیدار که شدم
ساعت دو بود
و من به دیوار زنجیر

میپرسد به چه فکر میکنی
میگویم هیچ. باور ولی نمیکند.
میگوید چشمهایت تصویر یک فکر است
چشمها هیچوقت دروغ نمیگویند
ولی حقیقت دارد
من به هیچ چیزی فکر نمیکنم
من فکر کردن نمیدانم
من فقط میبینم
هزاران تصویر که می آیند و میروند
از آینده
از گذشته
از من
و از دیگرانی که میشناسم و نمیشناسمشان
ولی سنگینی بودنشان را بر سرنوشتم حس میکنم
و من فقط نظاره میکنم

و در میان همهمه ی این تصاویر
تصویر جزیره ای همیشه سنگینی میکند
با ساحلی پر از صدف های نشکسته
و خرابه ای
که میدانم هیچ گاه آنجا نبوده ام
ولی در رویاهایم هزار بار در میان خاک و سنگ آن خرابه عاشق شده ام
مینویسد: خرابه مان را خراب کرده اند.
آسمان خراشی جایش ساخته اند که تا خود آسمان بالا رفته

من؟
چشمانم را میبندم و جزیره را خرابه میکنم
و کلبه را به آتش میکشم
و عاشق شعله هایش میشوم
مشتی صدف از ساحل بر میگیرم
و به سفر میروم
و تو؟

تو هم
می‌روی
قایقت آرام آرام از جزیره ام دور می‌شود
.نقطه می‌شوی
،موجی نیست
آب‌ها آرام‌اند.
زیر آب ، کشتی‌های غرق شده
و غم‌های سنگین
و سکوت صدف‌ها ...

دوباره دنبال هیزم می‌گردم