...

پرواز که میکنم لای پنکه ی سقفی اتاقی که ندارم گیر میکنم و تیکه پاره میشوم. تیکه پاره هایم را جمع میکنم و خودم را از نو به خودم وصل میکنم. یک من تازه. یک من نو. یک منی که از تکه پاره های من ساخته شده. دوباره پرواز میکنم. این بار در اتاقی بدون هیچ پنکه ی سقفی و غیر سقفی. اتاقی که فقط سقف دارد. سرم به سقف میخورد. سر درد میگیرم. چشمهایم سیاهی میروند. می افتم پایین روی زمین. زمین سفت است و آجری. من هم که شکننده. میشکنم این بار. خورده ریزه هایم را جمع میکنم و با خودم فکر میکنم مگر یک آدم را چند بار میتوان از نو ساخت؟

کودک که بودم، بهترین همبازیم دیوار بلند حیاط خانه ی مادربزرگم بود که به جای آجر از ترکیب عجیبی از سیمان و ماسه و صدف درست شده بود. خانه کوچه ی سید هاشم نرسیده به بهارستان. ما هم در همان خانه زندگی میکردیم. من ، ساعت ها و روز ها با دیوار توپ بازی میکردم. گاهی توپ دولایه ام را چنان بلند شوت میکردم که از دیوار رد میشد و به خانه ی همسایه می افتاد. همسایه مان مرد معتادی بود که بار ها توپ دولایه ی مرا پاره کرده بود و پاره شده ی آنرا درون حیاط پس انداخته بود. من هر بار من توپ جدیدی می خریدم و توپ پاره شده را لایه ی توپ نو میکردم. مادرم میگفت زندگی تو شده توپ و دیوار. مادرم نمیدانست توپ فقط بازیچه بود ولی دیوار همیشگی.

خوب که فکر میکنم ، زندگی من از کودکی به هم وصل کردن تکه پاره های زندگیم بوده. کنار کنج اتاقم در این سرزمین سرد خارج، معبدی دارم که به دیوار اتاقم آویزان است و من تکه پاره های زندگیم را به آن آویزان کرده ام. دیوار اتاق مقدس است. معبد من مقدس است. تکه پاره ها همه مقدسند

صدایی در سرم میگوید شاید باید بروم.
دلم تنگ شده، و از دست پنکه های سقفی خسته ام.
غمگین تر آنکه تنهایی را به اندازه دیوار های کودکیم دوست می دارم.
هر چه باشد، قلعه دور است. جزیره خالی ست. و من از سرمای زمستان متنفرم.

پ.ن. بر اساس یک داستان واقعی.