...

ناگهان دلم برای طاهره تنگ میشود. یاد روزی می افتم که قرار گذاشتیم یک خرگوش بخریم و بزرگش کنیم و شوهرش بدهیم و برای جهیزیه اش هم برنامه ریخته بودیم.
یاد روزی می افتم که کنار در آبی رنگ خانه ی کوچه ی سیدهاشم حراجی خرت و پرت های کودکانه مان راه انداخته بودیم.
یاد هر روز صبح مدرسه می افتم که او دیرش شده بود و من باید میدویدم تا سرویسش را نگه دارم که او با موهای فرفری و آشفته اش به مدرسه برسد.
یاد دعواهایمان می افتم و گریه کردن هایمان
یاد روزی می افتم که برایم کادو تفنگ خریده بود.
یاد روزی می افتم که برای تولدم اسباب بازیم را با کاغذ کادوی آبی رنگی کادو کرده بود.
یاد روزی که دزد به خانه ی شمالمان زده بود و او به من میگفت من تنها مرد خانه هستم.
یاد شبهای تابستانی که توی ایوان میخوابیدیم
یاد شمال و اصفهان و شبستر و عروسی و مهمانی هایی که با هم رفته بودیم
یاد شبی که آقاجون مرد و بزرگ تر ها به ما گفته بودند آقا جون رفته سفر و ما با هم گریه میکردیم.
یاد فرودگاه می افتم وقتی از هم خداحافظی میکردیم

دختری که کنارم دراز کشیده یک بند حرف میزند. میداند که من گوش نمیدهم ولی باز هم حرف میزند. میپرسد به چه فکر میکنی؟ میگویم به خرگوش ها. میخندد و دوباره به حرف زدنش ادامه میدهد. و من به هزاران تصویری که در جلوی چشمانم از کودکی و سال های تلخ و شیرین دورم رژه میروند زل میزنم.

دلم برای خانه تنگ شده است.
شاید دلم برای خانه داشتن تنگ شده است.
برای سرزمین داشتن
برای مادر و پدر داشتن
برای طاهره
برای شام دور هم خوردن
برای تعلق داشتن

چشمانم را میبندم و خودم را تصور میکنم در حالی که سیاه چاله ی کوچکی در کهکشان راه شیری مرا می بلعد. هر چه باشد سیاه چاله ها مرا به خواب میبرند.

پ.ن.1. اینجا
پ.ن.2. اینجا
پ.ن.3. عکس از پنجره اتاقی در اکباتان است. یادم نیست کی آنرا برایم فرستاد.