...
آدم ساکتی ست. کمی عجیب و غریب. شنونده ی خوبی ست. کم حرف میزند ولی وقتی با او حرف میزنی احساس میکنی که حرفت را میشنود و میفهمد. برای هر بعدی از زندگی فلسفه ی خاص خودش را دارد. فیلسوف است. فیلسوفی کوچک و مقدس. شاید عجیب ترین ویژگی شخصیتیش این باشد که پر از تناقض است. همه چیزش با همه چیزش در تضاد است. رفتارش شبیه آدمی ست که به هیچ چیز هیچ گونه اهمیتی نمیدهد ولی وقتی بشناسیش میدانی که چقدر خودش با رفتارش متفاوت است. ساده است و بی شیله پیله، تا وقتی نزدیک میشوی و از ایستگاه های بازرسی که برای بقیه میگذارد رد میشوی و میبینی چقدر لایه های مختلف و پیچیده ای روی چهره ی ساده ی گمراه کننده اش قرار داده. خباثتی که در رفتار و گفتارش هست طعم معصومانه ای دارد، درست مانند حماقت هایش که شبیه حماقت های آدم های نابغه توی قصه ها و فیلم های سینمایی میماند.

کلا ادم عجیبی ست. تیک های عصبی خاص خودش را دارد. مردمک چشمش یا همیشه با بی قراری در حال دویدن است و از زاویه ای به زاویه ی دیگر میپرد و مثل قلب گنجشکک اشی مشی تند و تند تکان تکان میخورد، و گاهی ساکت و آرام و تیز روی جایی که هیچ کس نمیداند کجاست ثابت میماند و به قول خودش زل زدن هایش شبیه نگاه قاتل محکوم به مرگی روی صندلی مرگ در لحضه های آخر زندگیش میماند که واقعیت و ذات سرد و بیرنگ همه چیز را لخت و عریان میتواند ببیند. زل زدن هایش ترسناک است، وقتی به چشمانت زل میزند احساس میکنی تکه تکه و پوسته پوسته ی بودنت را میکند و تا درونی ترین لایه های بودنت پیش میرود. میبینتت و رها میکندت. زل زدن هایش مثل دیدن فیلم ترسناکی میماند که میترسی ولی عاشق شیرینی ترسی میشوی که تو را به دیدن فیلم میکشاند.

گاهی با خودش حرف میزند. سال ها طول کشید تا راز حرف زدن هایش را به من گفت. روزی روزگاری عاشق بوده. هیچ وقت نتوانستم تصور کنم عاشق بودنش چگونه بوده. فقط میدانم هرچه بوده حس عمیقی بوده. وقتی سرش را ناگهان تکان میدهد میدانم تصویرهایی که جلوی چشمانش رژه میروند را دارد پاک میکند. تصویرهایی که برای او زنده اند و با او زندگی میکنند. روزی که رازش را به من گفت ترسیدم. زندگی کردن و حرف زدن با تصویر هایی که وجود ندارند باید برای منی که آنها را نمیبینم ترسناک باشد. داستان هایی که برایم از روزمره ی خیالیش تعریف میکند به طرز غریبی واقعی به نظر میرسند. دنیای خیالی او به گونه ی ترسناک ولی شیرین و غریبی برای من واقعی ست.

دوست دارم روزی را ببینم که دنیای خیالی و واقعی او به هم گره بخورند. فقط میترسم روزی که آدم های خیالی او در دنیای واقعی قالب خودشان را پیدا کنند -- یا شاید به قالب خودشان باز گردند -- رنگ نگاهش عوض شود. من عاشق رنگ بیرنگ نگاه پرهجم بیقرارش هستم.

دیروز به من گفت که در دنیای خیالیش، من، دیروز، سرطان گرفتم و مردم. و هنگام مردن خندیدم.