...
چشمانش را میبندم
سردی آب از لای انگشتان پا تا خشکی لب هایمان بالا و پایین میدود
باد می‌وزد
شب است
جزیره همین نزدیکی هاست
و زمان از میان انگشتهایم میلغزد

او که دور شد، نوک زبانش را با لبم میبوسم
در آغوشم تکه ی برفی سفید ، آب میشود
آب بخار میشود
نگاهش که میکنم، رنگین کمان میشود
سر میخوریم و در واقعیت زندگی میکنیم
تا شب، دوباره سوار رنگین کمان عاشق شویم

در این بیابان، چیزی عجیب است
و رد پایی که آشناست
و منی که در میان جزیره ی خودم گم شده ام.

فردا سفر میکنیم.
با کسی که نمیداند کیست.