...

باران که می‌آید فلسفه های من نم می‌کشند. خسته میشوم و دلم می‌گیرد. به پوچی که میرسم دختری با چشمهای سیاه از شکم صدفی چوبی در میان اقیانوس آرام بیرون میخزد و نقاشی مرا از نو می‌کشد. با آبرنگ‌های آبی و زرد و سفید و خاکستری و نارنجی.
می‌خندم، با رنگ قرمز، درست مثل رنگ عاشق بودن.

بیدار می‌شوم. چراغ‌های شهر خاموش می‌شوند و صدای آژیر در سرم شاهزاده‌ای را بیدار می‌کند که به جنگ بدی‌ها می‌رود ولی در میان راه عاشق دختر کور دوره گردی میشود که با سنگ‌ها حرف می‌زند. شاهزاده بدی ها را می‌بخشد و با شمشیرش سنگ‌های بزرگ را برای دختر ریز ریز میکند. شاهزاده می‌داند این ریزه سنگ‌ها روزی بر سر بدی‌ها فرو خواهند ریخت.

ابابیل دیشب به خوابم آمدند. خواب نبود، شاید خاطره بود. من فاتح آخرین جنگ میان خوب‌ها و بدها بودم. آخرین نبرد تاریخ را به خواب میدیدم و سپاهیانم همه پرنده‌های سیاهی بودند که از منقارشان خشم فرو میریخت.

نقاشیم را کامل میکنم، بستنی میکشم، به رنگ قرمزِ توت فرنگی. لبخند میزنم. چشمانم را میبندم و به صدای باران گوش میکنم که زمزمه می‌کند مرگ دروغ است.