...

من شاید پیغمبری باشم که در میان راه بازگشت از غار عاشق دختر بزچرانی میشود که دنیا را ساده و هیجان انگیز میبیند و در زندگی قبلیش عاشق صخره‌ نوردی بوده. کتابم را رها میکنم و برای سال نو ساعتی بی عقربه میخرم. در میان آرشیو الهامات قدیمی این نوشته را پیدا کردم و تمام روز به دختری که الهام‌بخش آن روزهایم بود فکر میکنم. باید دلم تنگ شود ولی سرعت گذشت روزها تندتر از آنست که بتوانی به خودت اجازه‌ی احساس کردن بدهی. دختر نامه است و من جعبه را باز میکنم. و جعبه را میبندم. و جعبه را نگاه میکنم. و با جعبه حرف میزنم . و برای جعبه مینویسم. و سنگریزه هایم را درونش میچینم. و جعبه کهنه و کهنه تر میشود و من پیر و پیرتر. جعبه شاید تاوان تو باشد ، و همه ی باقیمانده ی زندگی من. زندگی پیامبری که خواندن نمیداند و در میان شکم ماهی در اعماق دریا زندگی میکند بدون آنکه تنش به آب دریا برسد. صدف هایی که در میان آبشش ماهی به مویرگ نشسته اند را درون کمد میگذارم. کلیدش را گم میکنم. چشمانم را میبندم و به قلعه فکر میکنم و از وارد شدن به دنیای دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه‌هایی که میشناسم لذت میبرم و به یاد باران غریب میان تابستان اکباتان دو قطره اشک میریزم.

-- چهار آوریل ۲۰۰۷:

ماریا دختر خشمگین و سردیست
با موهای بور
و انگشتانی کشیده که بوی سیگار میدهند
ماریا نمیداند انگشتانش برای پیانوزدن آفریده شده
ماریا فقیر نیست ، ولی برای زنده بودنش سختی میکشد
ماریا عاشق نیست
با هر مرد خشنی که بتواند تحقیرش کند میخوابد
و وقتی سنگینی دست های بیرحمشان را روی سینه هایش حس میکند سرش را می چرخاند و دنیا را وارونه نگاه میکند، و هیچ گاه دستانش را پشت کمر مرد قفل نمیکند.
و میداند درونش تاریک است
و نمیداند چرا از تاریکی میترسد
ماریا از دیوارها متنفر است
و عاشق سنگریزه های کنار خانه های مردم
و عاشق لباس سیاه گران مغازه ی خیابان سوم که دامنش صاف است و چین ندارد،
و میداند مانکن درون مغازه تنها دو بند سبک روی شانه هایش سنگینی میکند
و میتواند نگاه سرد مانکن سیاه پوش را بخواند
و در جواب سرش را برگرداند
ماریا دوستان زیادی ندارد
ماریا از بلندی میترسد
ولی عاشق مه کنار ساحل است
ماریا یک بار عاشق مردی شد که کنار ساحل با او خوابید
و او را به ماسه ها فشار داد
و دستانش را پیچاند
و او را بوسید
مرد مثل تمام مردهای دیگر زندگی ماریا او را تحقیر کرد
ولی ماریا عاشق شد
به بلندی رفت
چشمانش را بست
و تمام مردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید
بی آنکه بداند
انگشتانش
برای پیانو زدن آفریده شده بودند
و لباس مانکن سیاه پوش خیابان سوم
آن شب به فروش میرفت