...


دکتر میگه جاوید رو باید ببریم تحت معالجه. جاوید میگه من ولی خوبم هیچیم نیست. دکتر میگه من دکترم تو چی میفهمی. جاوید میگه من از آینده میام ، تو چی میفهمی؟ من این وسط باید یکی تو سر خودم بزنم یکی تو سر دکتر و جاوید که امشب رو دست از سر من بردارن چون کار دارم. ولی جاوید هیچ‌وقت آدم وقت شناسی نبوده. یه هو پیداش میشه و شروع میکنه به دردسر درست کردن. دکتر عقیده داره جاوید هلوسینیشن جدید منه و غیر از هذیون و وهم چیز خاصی نیست. طفلک نمیدونه خودشم دست کمی از جاوید نداره و واهی تر از اینه که به من دستور بده چی واقعیه و چی واقعی نیست. من ولی میترسم اینا رو به کسی بگم. فکر میکنن من خل شدم. جاوید میخنده و میره که پیتزا بخره. دکتر میشینه کتاب خرس‌های پاندا رو میخونه. من چشام رو میبندم و سرم رو تکون میدم و دور و برم رو نگا میکنم. همه چی سر جاشه. و این دقیقا همون چیزیه که من ازش میترسیدم. ترس که نه، ولی انتظارش رو نداشتم. زندگی تو دنیاهای موازی خیلی سخته به خصوص وقتی همه با هم اتنشن بخوان!