...
روزی که حنا دیوانه شد چهارشنبه بود و قرص ماه کامل. توی دالان روی زمین کنار در اتاق هفتم نشسته و زانوهایش را بغل کرده و از لای نرده‌های پنجره به قرص نیمه تمام ماه روی اقیانوس نگاه میکنه. کنارش روی زمین میشینم. ساکت نگاهش میکنم و منتظر می‌مانم. سیگاری بهش میدهم و سیگاری هم برای خودم روشن میکنم. پکی میزنم و دوباره نگاهش میکنم. با سیگار بازی میکنه و لای انگشتاش میچرخونتش. میدونم که بیشتر از سیگار کشیده از بازی کردن با سیگار لذت میبره.

بعد از سکوت طولانی هر دومون لبخندی میزنه و فندک رو از روی زمین بر میداره و سیگارش رو روشن میکنه و در حالیکه دودش رو میده بیرون میگه همه چی از یه چهار شنبه شروع شد. میپرسم چهارشنبه چی شد؟ میخنده. خنده‌ش هیچ حسی نداره. شاید به طرز ترسناکی بدون هیچ حس تلخی و خوشحالی و عصبی یا هر حس دیگری میخنده. نگاهش رو از نرده‌های پنجره بر میداره و توی دالون بیمارستان رو نگاه میکنه. میگه سالها گم شده بود. توی زندگیش مسیرای زیادی رو رفته. هیچ وقت ولی به جایی که باید میرسید نرسید. تا اینکه یه روز .. چهارشنبه شبی دور و بر خودش رو نگاه میکنه و میبینه دور و برش خالیه. هیچ مسیری نیست. هیچ راهی برای رفتن و برگشتن نداره. اون شب بود که نشسته بود و فکر کرده بود که چطور تونسته برسه وسط صحرایی که هیج مسیری ازش رد نمیشه.

صورتش رو بر میگردونه و بدون اینکه به من نگاه کنه دوباره به ماه زل میزنه. من پک محکم دیگری به سیگارم میزنم و با خودم به چهارشنبه ای فکر میکنم که حنا دخترش را کشته بود.