...
سال‌ها بود که از خودم میپرسیدم وقتی یه جسد رو میگیری تو دستت ٬ اول سنگینیش رو حس می‌کنی یا سردیش رو؟ تا روزی که فهمیدم هیچ‌کدوم رو. سردی و سنگینیش رو وقتی حس می‌کنی که اونو نگاه میکنی و به روحی که اون جسد رو گرم و سنگین میکرد فکر می‌کنی. نورا با کامواهای رنگی روی دیوار اتاقش نقشه‌ی زندگی رو کشیده و عصر ها توی باغچه به قصه‌های گلهایی که توی این دو سال کاشته گوش میده. نورا عفیده داره زنده‌ بودن مسیر مشخصی داره که از جسم و روح و زندگی میگذره. برای نورا ساقه‌ی گلهاش جسم اوناست. رنگشون روح اونا و قصه گفتنشون رندگی کردنشون. نورا هر روز با گوش دادن به قصه‌ی گیاهاش به اونا اجازه‌ی زندگی کردن میده. نورا برای کودک من با کاموا‌های رنگیش شال گردن می‌بافه. دیروز ، توی اتاق پشت میز که نشسته بودیم نورا به من نگاه کرد و گفت امروز تو قصه بگو. وقتی که گفتم قصه ندارم اخمی کرد و گفت « از مرگ بترس ».

من می‌ترسم. من از مرگ می‌ترسم.