...


همه چی از دخترک کبریت فروش شروع شد. دخترک کبریت فروش اولین دخترک پررنگ زندگی من بود. و شاید تا سال‌ها پررنگ‌ترین دخترک قصه‌های من باقی ماند. دوستش داشتم. نه از سر ترحم و دلسوزی. واقعا دوستش داشتم. هیجان‌انگیز ترین و خوشحال‌ترین لحظه‌های قصه‌های کودکیم وقتی بود که ژان‌وال‌ژان سطل آب رو از دست کوزت میگرفت. رویاهایم ژان‌وال‌ژان بودن بود و خوب بودن و نجات دادن دخترک‌ معصوم و غریبی که سر راه تنهایی من قرار می‌گیرند، می‌آیند و می‌روند ... ولی از همان روزهای کودکی و سادگی هم همیشه مبهوت سنگینی و پیچیدگی بازرس ژاور بودم و با تمام بدبودنش و سیاه بودنش احساس وابستگی غریبی به بازرس زشت و تاریک طولانی‌ترین قصه‌ی آن‌سالها داشتم. روزی که ژاور برای فرار از دوراهی اخلاق و فلسفه خودش را
درون رود انداخت همان قدر قهرمان داستان من شد که ژان‌وال‌ژان قهرمان داستان بود.

هر چه بود ، قهرمان های داستان‌های کودکیم آمدند و ماندند و رفتند و مرا با زندگی رها کردند. من قد کشیدم. و پوست انداختم. آینه شکستم و عاشق شدم. فریاد کشیدم و بزرگ شدم و ساکت شدم. سال‌ها گذشت و من زندگی کردم.

تا بی‌نوایان را دوباره خواندم. داستان دخترک کبریت‌فروش را دوباره خواندم. نامه‌ی درازم به ستاره‌ی هالی را دوباره خواندم. وصیت‌نامه ای که در دوران کودکی نوشته بودم را دوباره خواندم. به جعبه‌ی قرمز خاک‌گرفته‌ام نگاه میکنم و میدانم دلم دیگر قهرمان بودن نمی‌خواهد. کوزت را هم برای نجات دادن دوست ندارم. دخترک کبریت فروش را دوست دارم نه فقط برای اینکه دوست‌داشتنی‌ترین دختر قصه‌های من است و نه فقط برای اینکه می‌توانستم غول چراغ جادویش باشم. دوستش دارم چون معنای زندگی‌ست. چون تنها چیزی‌ست که من‌را هنوز از بازرس ژاور دور نگه می‌دارد. « که هر وقت کنار گوشت می‌گذاریش میتوانی صدای دریا را بشنوی» هوا که سرد و سوزناک می‌شود دلم شنا کردن می‌خواهد. شاید هم دویدن. شاید هم نفس کشیدن.

همین.